شوخی برای رضای خدا!
خاطره حاج حمید پارسا
«حسین ظهوریان» یکی از شوخ های «گردان علی اکبر» بود…
دائما در حال شوخی کردن و سر به سر گذاشتن با بچه ها بود، شلوغ می کرد، جشن پتو می گرفت، بچه ها را خیس می کرد و…
طوری که دیگر صدای چند نفر درآمده بود.
یکروز دو سه نفر از بچه ها آمدند پیشم به شکایت از حسین. گله می کردند از این که اینقدر شوخی می کند و شلوغ بازی در می آورد. از من خواستند مانعش شوم.
من هم در مقام فرمانده گروهان، حسین را خواستم و حسابی با او تندی کردم.
گفتم: «هر چیزی حدی داره، تو دیگه از حد گذروندی. بسه دیگه. صدای همه درومده…»
حسین سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمی گفت.
فردای آن روز برای انجام کارهای سربازی اش به مرخصی رفت و چند هفته ای خبری ازش نبود.
مدتی بعد نامه ای از او به دستم رسید…
حسین در آن نامه، بعد از سلام و احوالپرسی و حرفهای معمول، نوشته بود:
«… برادر پارسا! حقیقت این است که من وقتی افرادی را می بینم که زن و بچه دارند ولی آنها را رها کرده و به جبهه آمده اند، حالشان را می فهمم. می دانم که دوری چند ماهه از خانواده چقدر برایشان سخت است. میدانم که دل آنها پیش خانواده هاشان است. خدا شاهد است که من فقط به خاطر این که آنها غصه دار نباشند و روحیه شان را از دست ندهند شوخی میکردم. هدف من از شوخی با برادرانم جلب رضای خدا بود چون می دانستم که آنها اگر شاد شوند، خدا هم راضی خواهد بود…»
با خواندن نامهی حسین، خیلی متأثر شدم.
از خودم شرمنده شده بودم. مبهوت بودم از اینکه یک جوان با آن سن و سال، به چنان درجهای می رسد که شوخی هایش هم برای خدا می شود، چیزی که در ذهن کوچک من نمی گنجید.
«حسین ظهوریان» چند وقت بعد، در 19 سالگی به درجهی رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش برای همیشه در «شلمچه» ماند.
درست هفت ماه پیش از شهادتش بود که دفترم را به او دادم تا چند خطی یادگاری برایم بنویسد. نوشتههای عارفانهی جوانک شوخ طبع، بیش از پیش مرا مغلوب شخصیتش کرد.
اینها همه درسه
شهدا همه کارشان برای خدا بود
آخی…
😔😔😢😢
اگر مطلب دیگه هم از این شهید دارید لطف کنید بزارید؛
این شهید منه 😊
با سلام
در حال حاضر شما میتوانید از صفحه اختصاصی شهید دیدن فرمایید.
ان شالله در آینده به مرور مطالب بیشتری درباره این شهید بزرگوار بارگذاری خواهد شد.
صفحه شهید حسین ظهوریان
درباره خاطرات شهید عزیز و گرامی حسین ظهوریان در کتاب اعزامی از شهرری نوشته ام. لطفا به آن کتاب مراجعه کنید. محمود روشن ماسوله