شهید قربان امین پور
شناسه
نام: قربان
نام خانوادگی: امین پور
نام پدر: صادق
نام مادر: بانو صحرا تاجی
نام همسر: رقیه امین پور
ولادت: 7 آذر 1330
محل تولد: ساوجبلاغ – سیف آباد خالصه
سن: 34 سال
شهادت: 21 بهمن 1364
محل شهادت: جزیره ام الرصاص
عملیات: والفجر 8
یگان: لشکر 10 سیدالشهدا – گردان علی اکبر
رجعت و خاکسپاری: 13 سال بعد – 5 مهر 1376
مزار: گلسار – سیف آباد خالصه
زندگینامه
شهید قربان امین پور در تاریخ 7/9/1330 در سیف آباد خالصه از توابع ساوجبلاغ دیده به جهان گشود. به علت مشکلات موجود ازجمله مشکلات اقتصادی و نبودن امکانات از تحصیلات مدرسه ای محروم بود و فقط به سواد خواندن و نوشتن اکتفا کرد. از کودکی در فکر کار و تلاش بود و همواره یار و یاور پدر در اداره امور منزل و کارهای سنگین کشاورزی بود.
26 ساله بود که با دختری از اقوام به نام رقیه امین پور ازدواج کرد. زندگی مشترکشان 16 سال به طول انجامید و سرانجام با شهادت قربان، خاتمه یافت. با وجود دلبستگی بسیار به زندگی و خانواده، در سالهای دفاع مقدس به مبارزه با دشمن برخاست و به جبهه های جنگ شتافت.
در تاریخ 21/11/64 ، در عملیات والفجر 8 در منطقه ام الرصاص به درجه رفیع شهادت نایل شد. پیکرش مفقود شد و 12 سال بعد به آغوش خانواده بازگشت.
وصیتنامه
سم رب الشهداء والصدیقین
با سپاس و ستایش پروردگار منان که جان همه در قبضه قدرت اوست و با درود و سلام به پیغمبر عزیزش حضرت محمد(ص) آن مشعلدار هدایت انسانیت که جهت انجام رسالتش مبعوث گردید. و با درود به چهارده معصوم پاک که همگی جهت هدایت و راهنمایی بشریت مامور بودند. و با درود و سلام بر حضرت بقیه الله(عج) آن خورشید نهان در پشت ابرها روزی که خداوند مقرر کند قیام میکند و جهان را پر از عدل و داد خواهد کرد و همچنین درود بر نائب بر حقش آن قلب تپنده میلیونها انسانهای مستضعف حضرت امام خمینی روحی فداه و با درود بر کل شهدای اسلام از کربلای امام حسین علیه السلام تا کربلای حسین زمان ایران. زمانیکه خون حسینیان بر زمین ترنم میبخشد و جلا میدهد و افتخار میآفریند تا جائیکه زمین را محل نزول ملائکه آسمانی میکند.
بدینوسیله وصیت خود را به دوستانم به عزیزانم به هم محلیها و به کسانیکه در روز قرائت وصیتنامه حضور دارند میرسانم و تمنا دارم عمل گردد.
1 – از کلیه هم محلیهای عزیزم حلالیت میطلبم و باید عرض کنم اگر در این مدت زندگی در بین شما بودم، هر کاری که از این حقیر در امورات ده و غیره انجام گرفته فقط و فقط برای رضای خدا بوده، لذا شما هم مرا برای رضای خدا ببخشید و دعا کنید که خداوند مرا هم در صف شهدای اسلام قرار دهد.
2 – عزیزان بدانید که عزت و شرف انسانیت در تقوای اوست. عزت و شرفی که دارید با رعایت تقوا حفظ کنید. اهل خانواده خود را با اسلام آشنا کنید. اگر چنین کنید رعایت عدالت اخلاقی، اجتماعی، اعتقادی و انسانیت را در کودکی به کودکانتان آموخته اید. در این صورت فرد همه چیز را از خداوند میداند و خود را بنده خدا.
3 – مسجد را حفظ کنید. به فرموده رهبر عزیز: مسجد سنگر است و این سنگرها را باید حفظ کرد. نماز جماعت را برقرار کنید. دعای کمیل و دیگر دعاها را هرچه با شکوه تر برقرار کنید.
4 – به هر طریق که میتوانید خودتان را حامی این جمهوری اسلامی بدانید و دست از امام و مسئولیت و روحانیت مبارز برندارید که دشمن از اسلام ما وحشت دارد، از امام ما سیلی خورده و از ملت رشید و شهیدپرور ما خوف دارد. رکنهای اصلی انقلاب را همیشه یاری کنید که خدای نکرده اگر این جمهوری اسلامی در ایران شکست بخورد اسلام شکست خورده است. لذا حفظ اسلام بر همه واجب است.
5 – عزیزان پدر و مادری که جوان دارید، صمیمانه از شما میخواهم به فرزندان خود محبت کنید و بدانید که محبت شما و ارزش دادن به فرزندانتان به خود شماست. قدر فرزندانتان را بدانید اگر میخواهید بدانید این فرزندان شما چقدر ارزش دارند فکر کنید که چرا رهبر عزیز حضرت امام خمینی میفرمایند یک عمر عبادت را به دو رکعت نماز عزیزان رزمنده در جبهه حق و باطل عوض میکنم. یا میفرماید رهبر ما آن طفل 13 ساله است. لذا امید است شما هم فرزندانتان را تشویق کنید.
6 – عزیزان و نور چشمانم و قلبم، بسیجیها و دوستانم که شبها را تا صبح با هم بودیم، بدانید که قلباً شما را دوست دارم؛ شماهائی که هر روز در جبههها و در میدانهای نبرد حق علیه باطل حماسه میآفرینید. این از افتخارات شما بسیجی هاست وقتی که عملیات میکنید در آن دورترین نقاط جهان مستضعفان به پشت بامها میروند و تکبیر میگویند و شما را دعا میکنند و میگویند در این دنیا که اینهمه حامیان دروغین حقوق بشر وجود دارد و ما زیر چکمههای آنان لگدمال میشویم باید به دست امام خمینی و ایران آزاد شویم. بدانید که خیلی ارزش دارید تا جائی که امام عزیز میفرماید من دست و بازوی شما بسیجیها را میبوسم و به این بوسه افتخار میکنم، چون دست خدا بالای دست آنهاست.
خیلی مواظب باشید بسیجی که جهان آنگونه درباره او فکر میکند و امام اینگونه میفرماید و دشمنان اسلام از وحشت شب و روز خواب ندارند، باید موقعیت و ارزش خود را حفظ کند. چه در جبهه و چه در پشت جبهه الگوی تمام معنا باشید. هیچ موقع صحنه را ترک نکنید. حضورتان را در مساجد در مراسمات نمازجمعه و جماعت و دفاع از نوامیس و دفاع از حقوق مستضعف را جزء وظائف خود بدانید.
در پایان مادرم، برادرهایم، خواهرم، اقوام و هممحلیهایم بدانید که من با چشمانی باز و اندیشهای صحیح این راه را انتخاب کردم. یک عمر آرزوی شهادت در راه خدا داشتم که اگر انشاءالله خداوند بر من منت نهاد و این بنده ضعیف را پذیرفت، بدانید به ندای سرور شهیدان حضرت امام حسین(ع) لبیک گفتم. اگر میخواهید گریه کنید بر آن سرور گریه کنید چون آن عزیز زهرا(س) در جلوی چشمش همه اصحاب و یارانش را شهید کردند حتی به طفل ششماهه او رحم نکردند و گلوی آن مظلوم را با تیر سهشعبه پاره کردند، زنها و کودکانش را اسیر کردند و خیمهگاه مولایمان را درحالیکه بچههای امام در داخل چادر بر ماتم پدر، برادر و عمو و دیگران نشسته و گریه میکردند به آتش کشیدند. بچههای کوچک درحالیکه دامنهایشان آتش گرفته بود و میسوخت و به این سو و آن سو میدویدند و عمه عمه و پدر پدر میکردند، دشمنان به صورت آن بچهها سیلی میزدند و درنهایت خرابه جایگاه اسیران شد و گلی هم در آن خرابه کاشتند و رقیه دختر امام حسین(ع) خرابه شام را گل افشان کرد، آن دختری که قصه دلش را در خواب به پدر گفت خود را به آغوش پدر رساند ولی دنیا را سوزاند و کاخها را ویران کرد. هنوز تا زمانیکه مظلومی در جهان است صدای گریه رقیه از خرابههای شام و رقیههای دیگر از هویزههای ایران و صدای هل من ناصر ینصرنی امام حسین(ع) میآید. من اگر به جبهه رفتم و شهید شدم این صداها بود که مرا صدا میزد و من هم لبیک گفتم. باشد که مورد رضای خداوند قرار گیرد.
در پایان امام را دعا کنید. اگر دنیا و آخرت را میخواهید راضی به رضای خدا باشید.
خاطرات
خاطراتی درباره شهید قربان امین پور
به روایت همسر شهید
بسیار پیش می آمد که خواب امام زمان را ببیند. چون می دانست من به کسی چیزی نمیگویم، برایم تعریف میکرد. هر بار از دیدار، حالت خاصی به او دست میداد و محبتش به حضرت، شدت میگرفت.
مخارج زندگیمان از راه کشاورزی میگذشت. با آنکه چند فرزند داشتیم و زندگی مشکلات خاص خودش را داشت، اما با بچه ها بسیار مهربان بود و از خنده و بازی با آنها غافل نمیشد.
آن اواخر، پسر بزرگمان علی که 17 ساله بود هم به جبهه می رفت. آنها نوبتی به جبهه میرفتند.
آخرین بار به علی گفت: این بار من میروم، هروقت از جبهه برگشتم، تو برو.
دفعه آخر، رفت و 12 سال بعد برگشت…