شهادت پسر و حال مادر…
خاطره مادر شهید قربان (سعید) بورقی:
اولين پنجشنبه سال 1365 بود…
به «امامزاده محمد» رفتم. وارد قطعه شهدا شدم كه فاتحه اي قرائت كنم، مادري را بر سر مزار فرزندش ديدم. درآن لحظه حال عجیبی به من دست داد. گويا كسي به من گفت: به زودی اينجا مزار فرزندخواهد بود!…
آن زمان سه تا پسرهایم در جبهه بودند. احساس کردم مدت کوتاهی نمی گذرد نوبت من مي شود كه بر سر مزار فرزند خود بنشينم… همان دم، خدا را شكر كردم و گفتم: خدايا! راضی ام به رضايت و بعد به دو دوستی كه همراهم بودند گفتم: همین روزهاست که نوبت من بشود.
آنها به من گفتند: اينطور فكر نكن.
پنجشنبه قبل از شهادت سعيد بود كه باز هم به مزار شهدا رفتم و دوباره همان دوستانم همراهم بودند. باز هم خودم را جاي آن مادر شهید احساس كردم و باز همان ندا به من رسيد كه همين روزها نوبت شماست كه درگوشه مزار فرزند خود بنشيني…
و من باز هم خدا را شكر كردم،
فاتحه اي خواندم و برگشتم.
***
روزي كه سعيد به شهادت رسيده بود من بی آنکه اطلاع داشته باشم، احساس کردم بدنم بيحس شده است. احساس می کردم سكته کرده ام و حدود 20 دقيقه بدنم ناي حركت نداشت.
بعد از مدتي استراحت حالم كمي بهبود يافت. خدا را شكركردم. بعد گفتم: من آنقدر ناراحت نيستم. چرا اين حالت به من دست داده است؟!…
لحظه اي از اين جريانات نگذشته بود كه ناگهان حس کردم صداي مهيبي شنیدم و چیزی شبیه خمپاره یا بمب در نزدیکم منفجر شد!
باز هم خداوند منان را سپاسگزاري كردم…
به سختی و آهسته آهسته به طرف آشپزخانه قدم برداشتم تا برای شام، چیزی درست کنم.
بی اختیار دوست داشتم گریه کنم اما نمی دانستم برای چه… غم همه وجودم را فراگرفته بود.
مقابل گاز ایستادم و بی اختیار اشکهایم سرازیر شد. آن شب اصلأ خواب به چشمانم نيامد.
***
صبح روز بعد، مشغول کارهای روزانه بودم که حدود ساعت 45: 11دقيقه دو خواهر ناشناس به خانه مان آمدند. در را به رويشان بازكردم. پس از سلام و احوالپرسي پرسيدند: مادر از قربانعلی چه خبر؟
در جواب به آنها گفتم: سلامتي.
دعوتشان کردم به داخل منزل. در آن لحظه چیزی به قلبم الهام شد…
از آن خواهران سئوال كردم: آيا از سعيد من خبر داريد؟
آنها گفتند: سعيد كيست؟
گفتم: همان قربان است. در منزل همه او را سعيد صدا مي زنند.
بار ديگر گفتم: خواهران عزيزم! اگر از سعيد من خبري داريد بگوئيد. او هم مثل ديگر فرزندان و من هم مثل ديگر مادرها… من ناراحت نمي شوم
ولي آنها گفتند: نگران نشوید! ما هميشه به منزل رزمندگان مي رويم.
خواستم در جوابشان بگويم پنج سال است كه يكي ازفرزندانم جانباز شده و هميشه هم در جبهه است. شما چطور تا به حال به منزل ما نيامده بوديد؟!… ولي به خودم اجازه ندادم چیزی بگویم. با خود گفتم 3 فرزند من برای رضای خدا به جبهه رفته اند، نه برای آنکه کسی به ما سر بزند.
در همین فکرها بودم که يكي از خواهران ازمن پرسيد: فرزندتان چكاره بود؟ تحصيل مي كرد يا نه؟
علت ترك تحصيل سعید را برایشان توضیح دادم و گفتم که ترك تحصيل او مقارن بود با به اسارت درآمدن برادرش رضا به دست كومله. رضا 50 روز در اسارت دمكرات و كومله بود.
دوباره پرسیدند: دختر بزرگ دارید؟
گفتم بله. ازدواج کرده.
نشانی منزلش را خواستند.
دوست داشتم در همان لحظه خبر شهادت فرزندم را بگویند چون من آن لحظه آمادگي شنيدن خبرشهادت فرزندم را داشتم و خيلي روحم آرامتر مي شد ولي آنها چيزي نگفتند و رفتند…
***
صبح روز پنجشنبه با يكي از دوستانم براي زيارت به قم و ازآنجا براي عيادت يكي از آشنايان كه مريض بود به شهركرد رفتيم.
در منزل مریض، ناگهان یکی از همسایه هایمان و یکی از دوستان سعید، وارد شدند.
به آنها گفتم: شما كجا؟ اينجا كجا ؟ سعيد من شهيد شده؟… چرا به من نمي گوئيد که فرزندم شهيد شده؟
آنها هم چیزی نگفتند…
آماده بازگشت شدیم.
در حياط مشغول وضو گرفتن شدم. بقیه گفتند: هنوز كه موقع نماز نشده!
گفتم: نماز نذري دارم كه بايد آن را ادا کنم
نماز خواندم و از خداوند خواستم كه به من صبر بدهد. بعد به طرف منزل حركت كرديم. وقتی به محله رسيديم، حجله هاي متعدد و پرچمهائي كه سرتاسر خيابان نصب شده بود توجهم را جلب كرد. مقابل منزل که رسيدم، خواهران و برادران زيادي در جلوي درب منزل اجتماع كرده بودند که تا مرا ديدند شروع به گريه كردند. از آنها خواستم گريه نكنند.
ساعت يك بعدازظهر روز جمعه 11 اردیبهشت 1365، به سردخانه رفتم. و چند تن از برادران بسيج ناحيه هشت و اقوام و دوستان خود را در آنجا ديدم. يكي از آنها به من گفت: مي خواهي سعيد را ببيني؟
گفتم: بله
برادرم روي سعيد را كنار زد و گفت: خواهر ببين سعيدت چه شده
همينكه سعيد را ديدم گفتم: سعيدجان! خسته نباشي
بعد صورتم را كنار صورتش گذاشتم، رويش را بوسيدم و خدا را شكركردم: «خدايا! اين هديه را از خانواده ما بپذير.»
شادی ارواح طيبه شهدا صلوات
الهی مارابه کاوان شهداواصل بگردان