شهادتم را عقب نیندازید!
درباره شهید نبی الله عباسی
نیروهای گردان علی اکبر، آماده عملیات والفجر 8 می شدند. کادر گردان، کم و کسری بچه ها را کنترل و برطرف می کرد. مثلا اگر کسی لایف ژاکت نداشت به او می دادند. طی جلسه ای که در قرارگاه برای کادر گردان برگزار شد توضیحات لازم انجام گرفت. حد همه مشخص شد و تمام مسئولین گروهان ها و حتی دسته ها نسبت به آنچه که باید انجام می دادند توجیه شدند.
در این میان، تعدادی تازه رسیده بودند. نبی الله عباسی از نیروهای جدید بود که تازه آمده بود و به آموزش های گردان نرسیده بود.
حمید تقی زاده به سرپرست گروهان گفت: نبی الله عباسی نیاد.
نبی الله هم به پهنای صورتش اشک می ریخت و اصرار می کرد که همراهشان برود برای عملیات. همینطور گریه و اصرار می کرد، اما بی فایده بود. آخر سر گفت: «نمیبرید؟… خب نبرید! من شهادتم عقب می افته، ولی بالاخره که شهید میشم… بعد جلوتون رو میگیرم و به حضرت زهرا شکایتتون رو میکنم به خاطر این چند روزی که شهادتم عقب می افته… من بالاخره شهید میشم…»
نبی الله آنقدر گفت تا فرمانده را راضی کرد. البته تقی زاده باز هم به مسئول او سفارش کرد که او را نوک پیکان نگذارد. این شد که نبی الله عباسی هم رفت… او در آخرین دقایق عملیات به شهادت رسید و پیکرش هم همانجا ماند…