شرط عجیب “پدر”، برای جبهه رفتنِ “پسر”!
وقتی “عقل” به کمک “عشق ” می آید
(خاطره ای درباره شهید علی اسفندیاری)
علی دانش آموز بود…
جسمش پشت میز و نیمکت بود، اما دلش در جبهه!
آنقدر مشتاق رفتن به جبهه بود که چندین بار از مدرسه فرار کرد و به اسم رفتن به مدرسه، به سمت پادگان سپاه کرج رفت!…
پدر؛ معتقد بود پسر 13 ساله اش اول باید به درس و تحصیل بپردازد و دیپلمش را بگیرد،
اما پسر، گوشش به این حرف ها بدهکار نبود…
او می خواست به جای خواندنِ تاریخ، برود تاریخ را بسازد؛ آنگونه که شایستۀ ایران و ایرانی است…
***
روز اعزام، پدر گفت: می بینی که من در حال بازسازی خانه هستم. برادرت هم دست تنهاست. بمان و تو هم کمک کن!
اما علی که بیقرارِ رفتن بود، گفت: پدرجان! من عازمم.
پدر که دید حریف پسر نمی شود، شرط عجیبی برای او گذاشت!
آقا غلام کامیونی پر از آجر را گذاشت جلوی درب حیاط و گفت: برای رفتن، اول باید همۀ این آجرها خالی شود!
علی، زمان زیادی نداشت…
اینجا بود که عقل و عشق به کمک هم آمدند!
راه حلی که به فکر علی رسید، نقشۀ پدر را نقش بر آب کرد!
او رفت و با تعداد زیادی از دوستان همرزمش برگشت…
همه با هم، به سرعت شروع کردند به کار، و تمام بار آجر، ظرف یک ساعت خالی شد.
علی سراغ پدر رفت:
«پدر جان! من به عهدم با شما وفا کردم. اجازه بدهید به عهدی که با خدا و امامم بسته ام هم عمل کنم…»
پدر، تسلیم عشق پسر شد…
(خاطره به نقل از خواهر شهید علی اسفندیاری)
http://www.ali-akbar.ir/1685/شهید-علی-اسفندیاری/
روح شهید علی اسفندیاری قرین رحمت الهی باد ان شاءالله
یاد وخاطر تمام شهدای عزیز علی الخصوص برادر عزیزم شهید علی اسفندیاری گرامی باد وروحشان شاد وبا علی اکبر امام حسین ع همنشین باد .😭😔❤
با سلام خدمت شما خواهر گرامی
ان شالله برادر شهیدتان، شفیع ما و شما در دنیا و آخرت باشند
عزیزززززززم