سکوت گردان
خاطره برادر اکبر نریمانی
درباره شهید باقر آقایی و شهید محسن ایوبی
سردشت بودیم. قرار بود در منطقه ای به نام تپه شهدا که میان دو ارتفاع قرار داشت، عملیات کنیم.
صبحانه را که خوردیم، راه افتادیم برویم که منطقه را قبل از عملیات شناسائی کنیم. مسیرمان حدود یک ساعت پیاده روی داشت. یکطرف کوهستانی بود و طرف دیگر رودخانه ای. میانۀ راه که بودیم، به ترافیک برخوردیم! جویا شدیم ببینیم علت چیست؟ گفتند کوه ریزش کرده و حدودا یک ربع طول می کشد تا راه باز شود.
باقر آقایی انگار که چیزی بهش الهام شده باشد و فهمیده باشد برگشتی در کارش نیست، فرصت را غنیمت شمرد و پرید توی رودخانه. پنج دقیقه بیشتر طول نکشید. با آن سیمای زیبایش لبخندی زد و گفت: من که غسل شهادتم را هم کردم. بعد خیلی آرام نشست. محسن ایوبی با شوخ طبعی همیشگی اش سر به سر باقر آقایی میگذاشت و می گفت: بادمجان بم آفت ندارد. باقر هم بدون توجه به حرفها، زیر لب ذکر می گفت تا بالاخره راه باز شد و رسیدیم پای کار.
باید نوبت به نوبت هر گردانی فرماندهانش را برای توجیه می فرستاد بالای ارتفاع مشرف به منطقه. فرمانده لشکر (حاج علی فضلی) و دیگر بچه های اطلاعات عمليات هم پیش از بقیه رفته بودند بالا.
گروه اول؛ حاج حمید تقی زاده و دو فرمانده گردان رفته بودند. گروه دوم هم آقایی و ایوبی و یکی دیگر بودند.
قرار شد گروه دوم که برگشت، ما برویم. چند دقیقهای از رفتن گروه دوم نگذشته بود که صدای شلیک گلوله تانک، منطقه را از سکوت مطلق درآورد… حاج حمید تقی زاده، حاج علی فضلی و چند نفر دیگر با سر و صورت خاکی برگشتند و گفتند: سریع راه بیفتید برگردید که آتش دشمن شروع شد. آن لحظه متوجه نشدیم که کسی شهید شده یا نه.
بعد از اینکه مقداری از آن منطقه دور شدیم و رسیدیم به محلی که برای لشکر آماده کرده بودند، اطلاع دادند چند شهید دادیم. باقر آقایی و محسن ایوبی هم میان شهدا بودند. غم عالم به دل بچه ها نشست.
عصر حاج حمید تقی زاده مرا فرستاد معراج شهدا که نزدیک همان منطقه بود تا ببینم بچهها را چه کردند. وقتی به معراج رسیدم، ساعت ۱۰ شب بود. رفتم داخل و سراغ دو شهید عزیزمان را گرفتم. گفتند: کارهایشان را انجام دادیم، فردا میفرستیمشان کرج.
جلو رفتم و روی ماهشان را دیدم. چنان زیبا و آرام خوابیده بودند که انگار به آرزویشان رسیده بودند. دیگر در گردان خبری از شوخیهای زیبای ایوبی و نمازشب خواندنهای آقایی نبود. بیشتر از همه، فرمانده گردان؛ حاج حمید تقی زاده ناراحت بود و غصه عجيبی در چهره اش نمایان بود. او دو فرمانده گروهانش و دو نیروی با ارزشش را از دست داده بود و حق داشت ناراحت باشد، ولی مثل همیشه بخاطر اینکه در روحیه نیروها اثر منفی نگذارد، غم و غصه را می ریخت درون خود، و دوباره و دوباره به مسئولیتش که روحیه دادن به گردان بود ادامه داد و تا آخر جنگ، توانست گردان را پیروز و موفق اداره کند…
ان شاءالله خداوند امثال حاج حمید تقی زاده را برای این مملکت حفظ کند.