سپاهیِ واقعی
شهید جواد رهبر دهقان
به روایتِ جانباز مصطفی بابایی
موقع عملیات والفجر 8، گروه بندی شدیم و سوار بر قایق، به طرف محل عملیات، یعنی جزیره ام الرصاص رفتیم.
نشسته بودیم توی قایق و می رفتیم که یکدفعه اسلحه ام افتاد کف قایق. کف قایق هم کمی آب جمع شده بود. برای آنکه اسلحه خیس و خراب نشود، خم شدم که زود آن را بر دارم. درست همان لحظه یک خمپاره 60 آمد و خورد دقیقا همانجا که نشسته بودم. اما چون آن لحظه خم شده بودم، خورد به بقیه.
انقدر وضع بچه ها ناجور شد که تغییر جهت دادیم و قایق را برگرداندم به همانجا که راه افتاده بودیم تا بچه هایی را که زخمی شده بودند برگردانم.
فرمانده گردان، ابوذر خدابین، وقتی وضعیت را دید، مرا فرستاد که با گروهان جواد رهبر دهقان بروم جلو.
رفتیم زدیم به خط. دشمن آتش زیادی می ریخت.
بچه های زیادی شهید و زخمی شدند.
یک جایی توی جزیره جواد رهبر دهقان هم دو ترکش خورد. من ترکش خوردنش را دیدم اما هر چه می گفتم برو عقب، می گفت نه چیزی نشد. گفتم من دارم می بینم. یک ترکش خورده بود به گردنش و دیگری به پایش. آنقدر گفتم و التماسش کردم تا بالاخره فرستادمش رفت.
***
یادم هست توی محل، جواد مسئول پایگاه بسیج محله کارخانه قند کرج بود. آن پایگاه، نسبت به بقیه پایگاه های ناحیه 7، شاخص تر بود.
جواد حقیقتا مدیر و مدبر بود.
یادم هست یکبار که از جبهه آمده بودیم مرخصی، دستور رسید که ایست بازرسی بگذارید.
آن شب جواد نبود. من بودم و تعدادی دیگر از بچه ها.
یکدفعه یک ماشین با دو سرنشین نزدیک شد. بچه ها دستور ایست دادند. ماشین ایستاد اما سرنشینانش که دو مرد بودند، پیاده نمی شدند. می گفتند حوصله نداریم، خیلی رانندگی کرده ایم، خسته ایم!
کم کم کار بالا گرفت و درگیر شدند.
آن دو نفر که خیلی از برخورد بچه ها عصبانی شده بودند، شروع کردند به داد و فریاد…
در دلم خدا خدا می کردم که جواد برسد… می دانستم فقط اوست که می تواند این قضیه را جمع کند…
یکهو خواسته ام اجابت شد.
جواد رسید… پرسید: چه خبر شده؟
ماجرا را برایش تعریف کردم.
دست آن دو نفر را گرفت و بردشان توی سالن. نمی دانم چه گفت و چه کرد که چند دقیقه بعد، آنها اشک می ریختند و می گفتند: به این می گویند سپاهی…
آنها جواد را بوسیدند و بغل کردند و قضیه ختم به خیر شد.
سلام مدیریت بچه هایی ارزشی یعنی اب روی اتش روحش شادباارزویی توفیق وموفقیت برای دوستان وسلامتی برایی مصطفی عزیز
گروهان ایثار ، یگان موج اول حمله نبود و ما با یک تاخیر ما وارد عملیات شدی بودیم لحظه آمدنآقای بابایی به دسته ما را بعد از آن اتفاق تلخ کاملا به خاطر دارم. اکثر بچه های دسته ما بچه محل های آقا مصطفی بودند از جمله شهید سید محمود اعتصامی، شهید سید رسول حسینی و آقای علی پالیزگر … ،متاسفانه با آن وضعیتی که آقای بابایی آمدند خیلی در روحیه بچه ها تاثیر منفی داشت، شهید بزرگوار علی معروفخانی متوجه این موضوع شد و رفت بالایی کانالی که منتظر دستور سوار شدن به قایق بودیم شروع کرد به رجز خواندن و. جلیقه نجات را باز کرد و فریاد می زد ما بچه های گردان علی اکبر(ع) امشب باید علی اکبر وار بجنگیم و دشمن زبون و ترسو را خوار و ذلیل کنیم. یادت به خیر علی عزیز…