روزگارِ گردِ خوبان
خاطرۀ آقای رضا شاعری (برادر شهید جواد شاعری؛ از شهدای گردان علی اکبر علیه السلام)
فصل اول: تابستان به وقت مرداد
گرمای مرداد به اوج رسیده بود. عصر به وقت رسیدن به منزل تلفنم زنگ خورد، از این شماره ها که اسم و نشان ندارد…
صدای مرد پخته ای از پشت تلفن آمد و به نام و اسم مرا خواند و احوال پرسی کرد و گفت احتمالا فردا در برنامه شرکت کنم.
مسئول دفتر آقای سردار تقی زاده فرمانده گردان حضرت علی اکبر(ع) در لشگر سیدالشهدا(ع) بود…
دوست دیگری هم در کنارش بود که با هم سلام و احوال پرسی کوتاهی کردیم و بعد هم خداحافظی…
دو سال پیش، قرار بود تا دانشگاه برای #جهان_آرای_موصل مراسم تجلیلی برگزار کند؛ مسئولین دانشکده اسبق مان با هماهنگی فرزند شهید نصیری مهمان ویژه ای را برای سخنرانی دعوت کرده بودند. به خاطر ارادتمندی به رزمندگان و شهدای لشگر ۱۰ سیدالشهدا(ع) تصمیم گرفتهبودم به قدر توان چیزکی بنویسم تا بلکه گرمای مراسم بیشتر شود…
فصل دوم: پاییز در زنگ انسانشناسی
در رقابت تاروپود موهایش، مرزی میان سفیدی و سیاهی نیست و میزان در اندازه آنها رعایت شده است.
گامهایش آرام و استوار است. چَشمی را در میدان معرفت بهجا گذاشته و چَشم دیگر را در مسیر علم به کار بسته است و معرفت و علم را در یک چَشم خلاصه کرده است.
طنین صدایش به آرامی گامهایش است و در نیم نگاه کم نورش، مسیری پرفراز و نشیب از سالهای جهاد و حماسه موج می زند.
از زمان شروع کلاس مبانی انسانشناسی و ادامه تحصیل در این مقطع که به فضل خدا روزیام شده، همکلاسی هایم حاضرین کلاس را در برگه مینوشتند به استاد تحویل میدادند.
به تکلیف استاد، در این فصل از تحصیل، کتاب《گِرد شهر با چراغ》 که به قلم دکتر روح الامینی نگاشته شده را از کتابخانه دکتر حسابی امانت گرفتم و غروب را در مسیر شهری که مانند همین برگهای پاییزی مملو از انسانهایی با فرهنگ و آداب مخصوص به خود هستند، قدم زدم…
در امتداد آنچه استاد وظیفه کرده بود کتاب را تورقی کردم تا آگاهی کافی را در خصوص مطالب پیدا کنم. بنا شد برای ارائه آخر کلاس بروم و ارائه بدهم.
استاد اسمم را پرسید، فامیلی ام را که شنید لحظه ای مکث کرد و گفت: اهل کجایی آقای شاعری؟
گفتم: محله امامزاده حسن(ع)…
آقای رضاییان گفت: اتفاقا در آن محله دوستی داشتم که نامش جواد بود،
گفتم: بله! درست می فرمایید…
-می شناسیدش؟ گفتم بله! برادرم هستند…
استاد ادامه داد: البته او شهید شده…
به نظرم آمد استاد در پاسخ من حسابی متحیر شد. گفتارش مرا به سالهای دور، و در کوچهای که نام خانوادگی مان با کاشی ای فیروزهای بر سر در کوچه زینت داده شده بود؛ برد.
دوباره گفت: ۲۰ سال پیش هم که به منزلتان آمدیم و برادر دیگری داشتید که گویا در حادثهای دچار معلولیت شده بود…
متحیر نشسته بودم و به چهره اش نگاه میکردم. با هر یادآوری، سکانسی از خاطرات جواد چریک و داداش محمد که تیمارش میکردم و یاد کاشی فیروزهای که پدرم در دهه چهل با دستانش بر سر در کوچه نصب کرده بود، برایم تداعی می شد.
وقتی خاطرهی مسئول دفتر آقای سردار تقی زاده فرمانده گردان حضرت علی اکبر(ع) در لشگر سیدالشهدا(ع) را گفت ، تازه فهمیدم که در مقابل مردی درس انسانشناسی را مشق میکنم که غریب به دو سال و اندی پیش، صدایش را از مسیر اموج تلفن شنیدهبودم…
استاد آموزگارم در سالهای بعد از جنگ، جبهه نبرد را ترک نکرده بود و عرصه جدیدی را در نبرد ادامه میدهد…
نگاهم دوباره به عکس و عنوان روی کتاب افتاد. تمام کلاس و روز با داستان دوستی و همرزمی شهید شاعری و جانباز عزیز 《دکتر مجید رضاییان》 و عنوان کتاب سپری شد و در طول سفر شهریام این عنوان از ذهنم عبور کرد:《روزگارِ گردِ خوبان》و زمزمه کردم:
ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب
که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن