رفیق شهیدم
بسم رب الشهدا
درباره شهید مجتبی عباسی
به روایتِ حسین حسینی
به گوشم خورده بود که «یک رفیق شهید برای خودتان انتخاب کنید، به دردتان می خورد.» اما راستش فرصتش پیش نیامده بود. تا اینکه آن روز؛ آن پنجشنبۀ سرد و شلوغ پاییزی، این فرصت فراهم شد و رفیق شهیدم را پیدا کردم و دست دوستی به سویش دراز کردم.
***
آن روز برای حضور در مراسم ختم یکی از اقوام، عازم بهشت زهرا بودم که حوالی میدان ولیعصر، به خاطر طرح ترافیک تصمیم گرفتم ماشینم را جایی پارک کنم و با تاکسی و مترو خودم را به محل ختم برسانم.
سوار تاکسی شدم…
راننده؛ پیرمرد باصفایی بود. از او ماجرای آن عکس دو نفره که جلوی ماشینش زده بود را پرسیدم.
چشمانش پر از اشک شد و گفت: “عکس پدر و پسری است. این؛ آخرین عکس مشترکمان است.”
بی آنکه بپرسم، خودش ادامه داد… پیرمرد دلش تنگ پسر شهیدش بود.
ندایی درونم می گفت: “پسر این پیرمرد؛ همان رفیق گمشدۀ توست… او را بچسب و از دستش نده.”
اسم پسرش را پرسیدم و به پیرمرد گفتم: “پدرجان! یکوقت خیال نکنی ما شما و پسرتان را فراموش کردهایم. درست است که سن من به جنگ قد نمیداد، اما ارادت به جنگاورانِ دلاوری چون پسر شما، با رگ و خونم آمیخته…”
چشمان پیرمرد حالا دیگر کاملا میبارید…
به مقصد که رسیدم، از صندوق عقب تاکسیاش، یک یادگار به من داد: عکس مجتبی بود به همراه کپی وصیتنامهاش. سند رفاقتمان هم جور شد…
***
خودم را به قطعه 55 رساندم و در مراسم حاضر شدم.
برنامه که تمام شد، به همسر و دخترم پیشنهاد کردم به قطعه شهدا برویم و کمی میان گلزار قدم بزنیم.
همینطور که میان مزار مطهر شهدا راه میرفتیم، ناگهان نگاهم به نامی آشنا افتاد و میخکوب شدم! من بیآنکه بدانم و بخواهم، درست بالای سر مزار رفیق جدیدم بودم: “شهید مجتبی عباسی“
چیزی که به چشم میدیدم، باورکردنی نبود!
در محفظۀ آلومینیومی بالای سر مزار، همان عکس پدر و پسری بود، همان که در تاکسی دیده بودم، همان که پیرمرد یک نسخه از آن را به من هم داده بود.
همسرم را صدا زدم و گفتم: “بیا و این عکس را خوب نگاه کن، تا بعدا برایت تعریف کنم…”
***
حال عجیبی داشتم!…
انگار مجتبی دستی که به دوستی برایش دراز کرده بودم را به گرمی فشرده بود.
انگار او هم مرا به عنوان رفیق جدیدش پذیرفته بود.