رؤیای صادقه
به نقل از فاطمه صادقحسيني (مادر شهيد قربان تلو حسینی)
خواب ديدم رفتهام جائي که همه پيرمرد هستند. محاسن سفيد و بلندي دارند و خيلي نوراني و زيبا هستند. پسرم قربان جلو ايستاده بود. وقتي حركت كردند قربان در گودالی افتاد. مرا صدا كرد و گفت: مامان بيا مرا از اينجا بيرون بياور.
گفتم: مادرجان! اين همه آدم اینجا هستند به آنها بگو تو را بيرون بياورند.
گفت: مامان اينها استادهاي من هستند. از علما هستند. من خجالت ميكشم به آنها بگويم. شما مرا بيرون بياور. دستم را دراز كردم و قربان را بيرون كشيدم. بعد ديدم قربان در آسمان پرواز ميكند. پروازكنان آمد و روي بالكن خانه نشست.
گفتم: قربان پرنده شدهاي؟
گفت: بله. بعد يك سيب خيلي زيبا كه يك طرفش قرمز و طرف ديگرش زرد بود به من داد و گفت: مادرجان صبور باش. پرواز كرد و رفت.
پسرم شهید شده بود…
***
پدر قربان که فوت كرد، بچههايم را با كارگري بزرگ كردم. آنها برايم خيلي عزيز بودند. خبر مفقود شدن قربان را هنگامی که در شرکت بودم به من دادند. با شنيدن اين خبر سكته كردم و يك هفته در بيمارستان بستري شدم. از آن به بعد خيلي گريه ميكردم شب و روز اشك ميريختم.
تا اينكه يك شب خواب ديدم قربان با پدرم آمد.
گفتم: مهدي! (قربان) كجا هستي؟ من طاقت دوري ات را ندارم…
گفت: من با پدربزرگم هستم. خواهش ميكنم اينقدر گريه نكن به خاطر گریه های شما من دائم در آب هستم. اگر شما گريه نكني من راحت هستم. مادرجان فقط شما نيستي، امثال شما زياد هستند. حتي بعضی ها فقط يك فرزند داشتند و او را در راه اسلام قرباني كردند.
از آن به بعد كمتر گريه ميكردم و اگر گاهي دلتنگ ميشدم به ياد سالار شهيدان امام حسين اشك ميريختم.