دیدی بالاخره تیربارچی شدم؟!…
خاطره حاج فرهاد طاهری
از شهید ابوالفضل اسفندیاری
من و ابوالفضل اسفندیاری با اتفاقی ساده، دوستی عمیقی پیدا کرده بودیم… او هم مظلوم بود، هم نترس و شجاع.
من تیربارچی بودم و او؛ کمک من. همیشه به شوخی میگفت: “خداکند شهید شوی تا من بشوم تیربارچی…” عاشق تیربار بود… ما روزگار کوتاه ولی خوبی را با هم گذراندیم…
در مرحله دوم عملیات کربلای 5 که من مجروح شدم، ابوالفضل گفت: “دیدی بالاخره من تیربارچی شدم“
او اول کلاش خودش را کنار گذاشت و تیربار را برداشت!… بعد مرا راهی عقب کرد!…
***
از بیمارستان که مرخص شدم، آنقدر دلتنگ دوستانم بودم که به جای خانه، یکراست به اردوگاه کوثر رفتم.
محوطه گردان علی اکبر، سوت و کور بود و پرنده پر نمی زد!
به تدارکات رفتم و از کسیکه آنجا بود پرسیدم: حاجی! پس بچه های گردان، کجا هستند؟!…
اشکهایش سرازیر شد و گفت: بچه ها وقتی در مرحله سوم عملیات کربلای 5 زدند به خط، خیلی هایشان شهید شدند. خیلی ها هم مجروح شدند. بقیه هم دو روز رفته اند مرخصی.
به چادر یکی از گروهان ها رفتم. برادر دیگری را دیدم. از او هم وقتی سراغ بچه ها را گرفتم، شروع کرد به گریه… یکی یکی نام بچه ها را می برد؛ فلانی شهید شد… فلانی شهید شد…
سراغ ابوالفضل را گرفتم. پرسید: ابوالفضل چی؟ گفتم: اسفندیاری
گفت: ابوالفضل اسفندیاری هم شهید شد…
دیگر امانم بریده شد…
مثل دیوانه ها، در اردوگاه می چرخیدم و بلند بلند گریه می کردم…
***
از اردوگاه بیرون زدم.
مستقیم رفتم اشتهارد، خانۀ فرمانده دسته مان؛ کریم کموشی. وقتی همدیگر را دیدیم، یکدیگر را بغل کردیم و زار زار گریستیم.
او از رشادتهای ابوالفضل تعریف می کرد و من؛ مات و حیران شده بودم از آنهمه دل و جرأت یک نوجوان 17 ساله…
آقا کریم گفت:
مرحله دوم عملیات که تو مجروح شدی و رفتی عقب، ابوالفضل اسفندیاری تیربارت را برداشت و سریع یکی از بچه ها را هم به عنوان کمک معرفی کرد. خوشحال بود… تیربار را تمیز و روغن کاری میکرد و میگفت: میخواهم در عملیات بعدی، با این تیربار، دشمن را قلع و غمع کنم.
مرحله بعدی عملیات رسید و به شلمچه رفتیم. رسیدیم به جایی که قسمتی از خاکریز قطع شده بود. دوشکا و تیربار دشمن هم دقیقا همان 5 متر را هدف گرفته بود و هرکسی را که میخواست از آن قسمت عبور کند، می زد.
تصمیم گرفتم که آرپی جی زن را بفرستم تا بتواند آن دوشکا و تیربار لعنتی که روی این شکاف قفل کرده بود را ناکار کند…
صدا زدم آرپیجیزن… هیچکس جواب نداد!
برای بار دوم که صدا زدم، ابوالفضل اسفندیاری گفت: من میروم!
گفتم: نه. تو باید آتش تهیه بریزی تا آرپی جی زن بتواند با خیز سه ثانیه از خاکریز عبور کند و برود دوشکا را خفه کند.
برای بار سوم صدا زدم آرپیجیزن پاشو. اما آرپیجیزنهای دسته، هر دو کپ کرده بودند!
ابوالفضل قبضه آرپیجی را از دستشان قاپید و آمد پیش من. گفت: آقا کریم، بخدا من میرم این پدرنامرد را خفه میکنم.
او قبضه را پرت کرد آنطرف خاکریز و خودش هم پشت سر قبضه، خیز برداشت و مثل یک شیر پرید آنطرف خاکریز.
هرچه منتظر شدیم صدای شلیک آرپیجی نیامد و دوشکای دشمن، همچنان کار می کرد.
باز آرپیجیزن را صدا زدم و باز هم جواب نداد. تا اینکه عباس سهابی (معاون دسته) گفت: من می روم.
او هم پرید آنطرف خاکریز، اما دوشکای دشمن همچنان کار می کرد و تلفات می گرفت.
بعدا فهمیدیم ابوالفضل اسفندیاری به شهادت رسیده و عباس سهابی هم مجروح شده و پای راستش را از دست داده بود.
***
صبح روز بعد، به عیادت عباس، در بیمارستان چمران رفتم.
با دیدن هم، یکدیگر را در آغوش گرفتیم و گریه سر دادیم. دیگران هم با دیدن ما، بی اختیار گریه می کردند. گویی هیئتی برپا شده بود… من و عباس شده بودیم روضه خوان و همراهان بیماران هم شده بودند مستمع…
عباس می گفت:
آن روز در شلحه و سه راهی شهادت، کربلا تکرار شده بود… هرکسی که جلو می رفت، می خورد…
وقتی ابوالفضل مثل شیر، از خاکریز بالا رفت، یک ربع گذشت اما نه صدای آرپیجی آمد و نه تیراندازی دشمن قطع شد. تا اینکه من از کریم اجازه گرفتم تا بروم. همین که خیز برداشتم و از خاکریز پریدم آنطرف، روی هوا حس کردم پا ندار! به زمین که افتادم، نگاه کردم دیدم پای راستم همرام نیست! افتاده بود در سینه خاکریز، کمی آنطرف تر از یک پیکر!
سریع بند پوتینم را باز کردم و به زخمم بستم که از خونریزی جلوگیری کنم. خودم را کشیدم سمت پیکر شهیدی که سینه کش خاکریز افتاده بود. آن را چرخاندم؛ ابوالفضل اسفندیاری بود… بغض گلویم را گرفت و اشکم سرازیر شد… ابوالفضل هنگام پریدن از خاکریز، 4 گلوله دوشکا از پهلو خوده بود و در دم شهید شده بود… با هر سختی که بود پیکرش را از سینه خاکریز پایین کشیدم
سه ساعتی طول کشید تا بتوانم خودم را به جای امنی برسانم.
با تاریکی هوا، لودری برای ترمیم شکاف خاکریز آمد… لودر ناخواسته چندین بار از روی پیکر ابوالفضل رد شد و پیکر پاک شهید، زیر چرخ ها له شد…
***
با شنیدن نحوه شهادت ابوالفضل، یادم آمد که یکماه قبل، او شهادت اینچنینی اش را پیش بینی کرده بود!…
بالاتر از اردوگاه گردان علی اکبر، به فاصله 40 دقیقه پیاده روی، چشمه ای داخل شیار وجود داشت که گاهی من و ابوالفضل اسفندیاری و علی اعظم مجید برای شنا به آنجا می رفتیم.
روز اول که رفته بودیم، متوجه یک کبودی بزرگ در پهلوی ابوالفضل شدم. وقتی علتش را پرسیدم، گفت: من در عملیات، از پهلو تیر می خورم و شهید می شوم!
حرفش را جدی نگرفتم و گفتم: مگر به همین سادگی است که هر کسی از راه نرسیده، شهید بشود؟…
ابوالفضل لبخندی زد و گفت: حالا میبینی!…
خدا کند شهید ابوالفضل اسفندیاری و سایر شهدای گردان علی اکبر (ع) روز قیامت، شفیع همرزمان جامانده شان باشند…