دوچرخه
خاطرهای از خواهر شهید علی قربانی
علی عاشق دوچرخه بود.
وقتی کلاس پنجم بود، پدرمان قول داد اگر نمراتش خوب شود، برایش دوچرخه بخرد.
هیچوقت روزی را که بابا قولش را عملی کرد، فراموش نمی کنم.
بابا که با دوچرخۀ نو به خانه آمد، علی مسجد بود. من هم از ذوقم رفتم جلوی در ایستادم، تا این خبر خوش را زودتر به او بدهم.
به محض آنکه از سر کوچه پیدایش شد، داد زدم: علی! بدو بابا برایت دوچرخه خریده…
علی از ذوقش با گریه میدوید به سمت خانه.
آمد دوچرخه را دید، دست و پای پدر را بوسید و رفت دور دور…
اما چند روز بیشتر با دوچرخه بازی نکرد!
گفت: بچه ها دلشان میشکند. من حرفی ندارم بدهم سوار شوند، ولی دوست دارند خودشان دوچرخه داشته باشند.
دوچرخۀ نو، دو سه سالی گوشۀ حیاط خاک خورد تا آن دو سه نفر هم دوچرخه خریدند…
***
علی نتوانست مدرسه را ادامه بدهد. کلاس دوم راهنمایی بود که رفت جبهه، اما آنجا هم جزوه گرفته بود و درس میخواند.
یکروز همرزمانش گفته بودند: علی بیا حاج آقا قرائتی آمده!
اما علی گفته بود: من امتحان دارم. یک سوال هم یک سوال است!
خوش به سعادتشان ان شاالله با سرور و سالار شهدا همنشین و مانوس باشند و برای ما و جوانانمان دعا کنند!
کجایید ای شهیدان خدایی…