با ما در ارتباط باشید : 09199726467

یادها

دستیار کارگردان

خاطراتی درباره شهید جلال شاکری

به روایتِ جانباز مجید رضاییان

  • حمایت از تولید ملی

به روایتِ همرزم شهید

یک بار در جبهه وقتی اورکت به بچه ها می دادند، به جلال، اورکت کره ای رسید که جنس بهتری داشت، اما او آن را قبول نکرد. گذاشت زمین و رفت لباس ایرانی گرفت و پوشید. لباسی که هم پارچه اش ایرانی بود، و هم دوختش.

شهید جلال شاکری
  • دستیار کارگردان!

به روایتِ جانباز مجید رضاییان (همرزم شهید)

یک روز به ما دستور دادند که باید علاوه بر سازماندهی فعلی، یک دسته ویژه هم تشکیل بدهیم؛ دسته ای متشکل از نیروهای زبده که عملیاتهای ویژه را اجرا کند.

هدایت آن برنامه به عهده من گذاشته شد. امکاناتمان کم بود و مشکلاتمان زیاد. آماده کردن یک دستۀ جدید در آن شرایط، واقعا کار سختی بود.

حضور جلال شاکری در آن موقعیت، بسیار کمک کننده بود. او همواره مرا دلداری می داد و با کمک های فکری، برقراری ارتباط خوب با بچه های قدیمی و توجیهشان برای این برنامه، کاری کرد که آنها به سرعت، دستۀ تازه تاسیس را پذیرفتند و هماهنگ شدند.

  • جانشینم جلال

به روایتِ جانباز مجید رضاییان (همرزم شهید)

در یکی از عملیاتها، هدایت گروهی از نیروها به عهده من بود.

ستون نیروها به طرف مواضع دشمن در حال حرکت بود. در فاصله کمتر از 20 متر از خاکریز عراقیها، به دستور فرمانده گروهان، نیروها در کنار جاده نشستند، در این هنگام یک نیروی عراقی را دیدم که رفت روی تانک ایستاد و به طرف من شلیک کرد. بلافاصله برخورد تیر و سوزش آن در بدنم را احساس کردم. در آن موقعیت، هیچ کاری از دستم برنمی آمد. فقط به آهستگی به جلال شاکری گفتم: جلال، پشت مرا نگاه کن. فکر کنم تیر خوردم.

هوا تاریک بود. جلال که متوجه ماجرا نشده بود، خیال کرد شاید کمی ترسیده ام! به قصد دلداری دادنم گفت: چیزی نیست.

من که شلیک کردن آن عراقی به سمتم را دیده بودم، اطمینان داشتم تیر خورده ام. دست کشیدم و دیدم قسمتی از نوک تیر از پشت قفسه سینه ام بیرون زده و گیر کرده. خودم تیر را از پشتم خارج کردم و دوباره به جلال گفتم: اگر می توانی بیا پشت مرا ببند تا جلوی خونریزی گرفته شود.

جلال به سرعت با یک چفیه شروع کرد به بستن زخمهایم تا بچه ها متوجه نشوند و روحیه شان تضعیف نشود. اما وقتی دید من دیگر توان حرکت ندارم، گفت: همین جا بمان. اگر توانستی برو عقب، وگرنه صبر کن تا خودمان موقع برگشت ببریمت. پس از آن، نیروها برخاسته تا به طرف خط دشمن بروند.

من که دیدم خودم توان ادامه ندارم و غیر از من، معاونم هم مجروح شده، جز جلال کسی را نداشتم. هدایت نیروها را به او واگذار کردم و از او خواستم تا نیروها را به جلو ببرد، بیسیم و کاردم را هم دادم دستش و سپردمشان دست خدا.

این؛ آخرین دیدارم با جلال بود. او از من خداحافظی کرد و همراه ستون نیروهای پشت سرش رفتند به طرف جلو…

در روزهای بعد، از برخی نیروهای گردان، شنیدم که دقایقی پس از ادامه ی حرکت ستون به سمت دشمن، جلال به اتفاق چند تن دیگر از نیروهای گردان به شهادت رسیدند.

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همچنین ببینید
بستن