دستِ خدا
عملیات کربلای 5 به روایتِ شهید “مسلم اسدی”
راوی: برادر “محمود روشن”
یک بار مسلم خاطرهای از عملیات کربلای پنج برایم تعریف کرد.
او میگفت:
«تو مرحلۀ اول عملیات کربلای پنج وقتی به عراقیها حمله کردیم و خط اونها رو شکستیم، تعداد زیادی شهید داده بودیم و تعداد نیروهایی که مونده بودن کمتر از یه دستۀ نظامی میشدن. وقتی از این طرف کانال به اون طرف کانال میرفتم و برمیگشتم، میدیدم کلی از بچهها شهید شدن. یه تیپ از نیروهای کماندویی دشمن مقابل ما بودن. ما بیوقفه میجنگیدیم و آتیش میریختیم، ولی میدونستیم مقاومتمون بیفایدهست. منطقه هم هنوز تثبیت نشده بود و چشم تمام فرماندهها به این بود که این منطقه تثبیت بشه. اعزام نیروی کمکی هم خیلی سخت بود و باید همون بچههایی که اونجا بودن هر کاری که میتونستن، انجام بدن.
برادر تقیزاده گفته بود من همهچیز رو به خدا سپرده بودم و از خدا خواسته بودم خودش عنایتی کنه.
نگران بودم اگه این منطقه آزاد نشه تمام زحمتها هدر میره. ماشین مهمات آماده بود تا من خبر تثبیت منطقه رو بدم و ماشین سریع به محل بیاد.
هم من و هم بچهها آمادۀ شهادت تو این نبرد نابرابر بودیم.
انتظار نداشتیم بتونیم تو این موقعیتِ مکانی تأثیرگذار باشیم، چون اونها یه تیپ بودن و ما همین تعداد انگشتشماری که باقی مونده بودیم.
ما تو یک آن تصمیم گرفتیم با تمام توان روی دشمن آتیش بریزیم تا اونها رو بترسونیم و به اشتباه بندازیم تا تصور کنن تعداد نیروهای ما بیشتر از تعدادیه که فکر میکنن.
با این حرکت خیلی زود لطف و عنایت خداوند شامل حال ما شد و در نهایتِ تعجب دیدیم نیروهای تیپ عراقی در حال عقبنشینی و فرار هستن و منطقه در حال تثبیت شدنه. بعد از فرار عراقیها، پشت بیسیم درخواست مهمات کردم و معنی آن این بود که منطقه در دست نیروهای خودی کاملاً تثبیت شده.»
منبع: کتاب اعزامی از شهر ری (نویسنده: محمود روشن)