داریم میرویم شهید شویم!
خاطره برادر حمید پارسا
درباره شهیدان محمدباقر آقایی و محسن ایوبی
در عملیات کربلای ۸ که در فروردین سال 1366 انجام شده بود، مجروح شدم و در بیمارستان امام حسین تهران بستری بودم. اتاقی که من در آن بودم، یک اتاق سه تخته بود و من روی تخت کنار دیوار خوابیده بودم. یکی دو ماهی از زمان مجروحیتم می گذشت و من هنوز در بیمارستان بودم. صبح یکی از روزهای اواسط خرداد، ساعت حدود ۹ -۱۰ بود که دیدم محسن ایوبی و باقر آقایی وارد اتاق شدند. طبق معمول، محسن مثل همیشه با شیطنت خاص خودش و سر و صدای زیاد، هنوز نیامده اتاق را گذاشت روی سرش. می گفت:
نگاه کن تو را به خدا! چه شانسی دارد! یک ترکش آخ جونی خورده آمده اینجا جا خوش کرده. بلندشو… بلند شو…
محسن با خنده این حرف ها را زد و مرا از تخت کشید پایین، نشاند روی ویلچر و خودش رفت روی تخت جای من خوابید، ملحفه را کشید روی سرش و بعد زنگ را زد.
پرستار وارد اتاق شد و پرسید: کاری داری؟
محسن در حالی که ملحفه روی صورتش بود، با آه و ناله گفت: بی زحمت یک پارچ آب خوردن بیاور
خنده مان گرفته بود.
پرستار، یک لحظه توجهش به من جلب شد که روی ویلچر نشسته ام. متوجه ماجرا شد و شروع کرد به داد و بیداد که: این چه کاری است؟ بیا پایین ببینم! تازه دستور پارچ آب هم می دهد!
محسن همچنان با خنده می گفت: ای بابا حالا مگر چی شده؟ حتما باید مجروح و لت و پار باشیم تا برایمان آب بیاورید؟ اصلا نخواستیم.
این را گفت و از تخت آمد پایین.
بعد رو کرد به باقر و گفت: تو بگو باقر
باقر هم می گفت: خودت بگو
پرسیدم: یکنفرتان بگوید ببینم چی شده.
محسن همانطور که کنار باقر ایستاده بود گفت: دم ما را ببین تا شفاعتت کنیم.
این حرفش را هم گذاشتم به حساب شوخی های همیشگی اش و گفتم: بروید باباجان. بادمجان بم، آفت ندارد.
هر دو با هم یکدفعه گفتند: خب دیگر همین. خداحافظ. بعد، راه افتادند و رفتند بیرون.
من که انتظار نداشتم به این زودی بروند، زود خودم را دوباره انداختم روی ویلچر و راه افتادم دنبالشان. توی راهرو نبودند. به سرعت رفتم به طرف حیاط بیمارستان، دیدم دو تایی دارند می روند. صدایشان زدم. مرا که دیدند، سرعت رفتنشان را بیشتر کردند. فریاد زدم و گفتم: شما را به حق فاطمه الزهرا (س) صبر کنید.
ایستادند و هردو زدند زیر خنده.
رسیدم بهشان. گفتم: نمی دانم برای ملاقات من آمدید؟ یا برای اذیت من؟
آنها دوباره حرفشان را تکرار کردند و گفتند: می توانی دم ما را ببینی تا شفاعتت کنیم.
فهمیدم مسئله جدی است. سرم را پایین انداختم، خواستم ازشان بخواهم شفاعتم کنند، اما نمی توانستم به زبان بیاورم. حال مرا فهمیدند. دستان محسن را در دستم گرفته بودم و زبانم بند آمده بود…
بعد از آن دیدار، در چهارم تیرماه، محسن ایوبی و محمدباقر آقایی هر دو با هم، در حالی که رفته بودند برای شناسایی عملیات نصر 5، بال در بال هم به آسمان پرواز کردند…