خواهرانه
روایت شهادت دو برادر در یک عملیات
از زبان خانم مهری معارفوند؛ خواهر شهیدان حاجی مراد معارف وند و محمد معارف وند
جنگ که شروع شد، سه برادرم راهی جبهه شدند…
محمد آنموقع در کلاس سوم راهنمایی مشغول تحصیل بود که عزم رفتن کرد.
مادر گفت: «صبر کن. زود است. بگذار کمی بزرگتر شوی بعد برو!»، اما محمد ناراحت شد و گفت: «نه؛ من باید بروم.»
البته قد بلند و هیکل و محاسنش طوری بود که بیشتر از سنش نشان می داد. عاقبت رفت و 5 سال در جبهه در عملیات های مختلف شرکت کرد. محمد حتی چند ماه هم در سال ۱۳۶۰ در بعلبک لبنان خدمت کرد.
او که رفت، دو برادر دیگر هم راهی جبهه شدند.
پدر هم ۶۸ سال داشت ولی با اعزام شدن مداوم برادرها تصمیم گرفت به جبهه برود. گفت: «من که نمیتوانم بجنگم، اما میروم تا شاید بتوانم در آشپزخانه کار کنم و غذایی گرم دست رزمندهها بدهم.»
پدرم به حاجیمراد میگفت: «تو متأهلی. سه فرزند داری. سعی کن کمتر بروی. من به جای تو میروم.»، اما حاجیمراد میگفت: «نه پدر جان؛ هرکسی وظیفهای دارد. من هم وظیفهای دارم که باید در راه دینم آن را ادا کنم.»
***
محمد و حاجیمراد هر دو در عملیات کربلای ۵ حضور داشتند و همرزم بودند. در روند عملیات، ابتدا حاجیمراد و بعد محمد به فاصله چند ساعت به شهادت میرسند.
ابتدا خبر شهادت حاجیمراد را برایمان آوردند. آن هم چند روز بعد از شهادتش. در آن چند روز رفتار همسایهها و بستگانمان تغییر کرده بود و تا ما را میدیدند پچپچ میکردند و همه اینها ما را نگران میکرد. درنهایت یک روز عموها و پسرعموهایم به خانه ما آمدند و خبر شهادت حاجیمراد را به مادر و پدرم دادند و گفتند: «محمد در جبهه است و انشاءالله بهزودی میآید.»
پیکر بی سر و دست حاجیمراد را به خاک سپردیم اما باز هم آرام و قرار نداشتیم. حال عجیبی داشتیم. وجودمان هنوز بیقرار بود…
مراسم حاجیمراد را برگزار کردیم و چشمانتظار آمدن برادرم محمد شدیم، اما خبری از محمد نبود که نبود. درنهایت اعلام کردند که شهید شده اما با توجه به شرایط منطقه فعلاً وضعیت ایشان مشخص نیست.
مادر و پدر با چشمانی گریان میگفتند: «راضی هستیم به رضای خدا.»
مادر، اما بیتابتر بود. از همه سختتر این بود که وضعیت محمد مشخص نبود. میگفتند یا اسیر است یا شهید.
یک بار خواب محمد را دیدم و به او گفتم: «کجایی؟ ما هرچه میگردیم تو را پیدا نمیکنیم.» گفت: «چرا من را نمیبینید؟ من همه شما را میبینم.»
***
بعد از برگزاری مراسم چهلم حاجیمراد بود که خبر آوردند پیکر محمد را هم شناسایی کردهاند.
۴۰ روز ما چشمانتظاری کشیدیم. ۴۰ روزی که با سختی و دلتنگی بر ما گذشت. امتحانی بود که خداوند بر سر راه مادر و پدرم قرار داد. نحوه شهادت بچهها، مفقودالاثریشان و انتظاری که برای شناسایی پیکر محمد کشیدند همه امتحان خدا بود.
وقتی پیکر محمد را آوردند روی کفنش نوشته بودند: «دیدنی نیست، بازش نکنید.» ما پیکر محمد را ندیدیم، اما بعدها عکسهایی از جنازه محمد دیدیم که همه گوشتهای بدنش آب شده و یک پوست و استخوان شده بود.
با شهادت حاجیمراد کنار آمده و منتظر آمدن محمد بودیم که خبر شهادت محمد کار را سختتر کرد.
محمد خیلی حرف شهادت را میزد. آرزویش را داشت. ما میگفتیم حیف است، اما او میگفت: «چی بهتر از شهادت؟! خدا باید دوستت داشته باشد، باید بپذیرد، باید عاشقت شود تا شهادت نصیبت گردد.»
***
من و محمد فاصله سنی کمی با هم داشتیم. محمد یک موتور داشت که من را هم با خود به مراسمهای مذهبی مثل دعای کمیل و… میبرد.
آخرین باری که میخواستیم بدرقهاش کنیم به عکاسی رفت و وقتی به خانه آمد عکسی را به من نشان داد و گفت: «ببین خواهر من که شهید شدم از این عکس استفاده کنید.» ما هم کمی سربهسرش گذاشتیم و خندیدیم. میگفت: «دوست داشتید یک دست و پا نداشتید، اما هیکل من را داشتید؟» کلی ما را میخنداند و به ما روحیه میداد.
دلم برای مهربانیهای برادرانهشان تنگ شده است…
کاش قدر خون این شهدای عزیز و مظلوم دانسته می شد
🌹🌹🌹