با ما در ارتباط باشید : 09199726467

یادها

خسرو در خون…

روایت جانباز مصطفی بابایی

از شهادت خسرو چپردار:

 

مصطفی بابایی

در مرحله تکمیلی عملیات کربلای 5 ، خسرو شده بود فرمانده دسته ویژه.

پیش از حرکت، خسرو گفت بچه ها را دو قسمت کنیم. گفتم باشه. پس من این قسمت از بچه ها رو می برم، شما هم بمون با اون یکی ها. ولی قبول نکرد. هر چه اصرار کردم بی فایده بود. قرار شد هر دو به همراه دسته ویژه حرکت کنیم.

در همان ابتدای حرکتمان، خمپاره ای کنارمان خورد که پشت و بازوی خسرو از ترکش آن بی نصیب نماند. خون بازوی خسرو از روی بادگیرش همینطور فوران می کرد. با چفیه ام بازویش را بستم و به اون گفتم خسرو تو برگرد پیش همان بچه هایی که عقب هستن، من اینها را می برم. ولی باز هم نپذیرفت و گفت اصلا به بچه ها هم نگو که من ترکش خوردم.

***

رفتیم و رسیدیم پشت خاکریز. شرایط خیلی سنگین بود. دیگر مطمئن شدیم که امکان ندارد از عقب نیرو برسد. خسرو برای بچه ها شرایط را توضیح داد و گفت یا باید برگردیم، یا بایستیم و دفاع کنیم. بچه ها همه گفتند برنمی گردیم.

خود خسرو اولین نفری بود که رفت روی خاکریز ایستاد و آرپی جی زد. بچه ها هم به دنبال او شروع کردند و درگیر شدند. بعد خسرو آمد پایین و کالک را درآورد و از رویش برایم توضیح داد که از بچه ها اگر کسی ماند، آنها را از این مسیر برگردان عقب. دوباره به او اصرار کردم که برگردد عقب ولی باز هم… همین که حرف می زدیم، یکدفعه خسرو افتاد در آغوشم. بلندش کردم. خون از روی پیشانی اش می ریخت روی کالک… تیر قناسه خورده بود به پیشانی اش، پایین کلاهش… خسرو به ملاقات خدا رفت…

***

کشیدمش انتهای دسته، کنار خاکریز. برگشتم بروم ببینم که کدامیک از بچه ها زنده مانده که دیدم تقریبا همه ی بچه ها شهید شده اند… دشمن هم نزدیک شده بود و از انتهای دسته شروع کرده بود تیرخلاصی می زد. دیدن تیرخلاصی خوردن بچه ها دردآور بود. من و خسرو تقریبا آخرین نفرات ستون بودیم. عراقی ها آمدند. یک تیرخلاصی به خسرو زدند، یکی هم به من و بعد به خیال اینکه کار همه مان تمام شد، رهایمان کردند و رفتند. ولی من زنده مانده بودم. تا شب بعد همانجا خوابیدم و بعد به سختی سینه خیز خودم را کشان کشان رساندم به عقب.

بچه های خودی که اصلا فکرش را هم نمی کردند هنوز کسی زنده مانده باشد، مرا با دشمن اشتباه گرفتند و چند تا تیر هم آنها نثارم کردند! من که به سختی مجروح بودم، همانجا افتادم. بعد فهمیدند که خودی هستم. آمدند مرا بردند عقب…

***

پیکر پاک خسرو و آن 23 نفری که آنجا شهید شدند، 10 سال بعد (سال 1375) به آغوش خانواده هایشان بازگشت.

 

 

روایت دکتر جواد چپردار از شهادت برادرش خسرو:

جواد چپردار

خانواده ام نمی گذاشتند بروم جبهه. برادرم خسرو آنقدر وساطت کرد تا راضی شدند.

خسرو با آنکه مشوّق اصلی ام برای ماندن در جبهه بود، یکدفعه یکروز به من گفت: برگرد خانه.

گفتم آخر چرا؟

گفت: من شهید می شوم، جنازه ام هم برنمی گردد. می خواهم تو آنموقع توی خانه باشی.

همان هم شد. به زور مرا راهی خانه کرد و خودش به یک ماه نکشید که شهید شد و ماند.

ده سال بعد، یک تکه از استخوانش به همراه قرآن و پلاک و ساق ورزشی و ساعتش بازگشت.

 

 

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شرمنده
شرمنده
5 سال قبل

😢😢😢😢😢

امیر حسین کرمی
امیر حسین کرمی
3 سال قبل
پاسخ به  شرمنده

سلام،درود بر روح پاک فرمانده عزیزم،انسانی شجاع،مودب،با ایمان ،روحش اد یادم میاد مرحله سوم کربلای ۵ منطقه شلحه(صالحیه) جایی که حتی یک لحطه آتش دشمن قطع نمیشد شهید چپردار خودشو به ما رساند، واینقدر شجاع و بی باک بود که راست قامت در مقابل دشمن ایستادگی میکرد همواره فقط به بچها میگفت کسی که باید بترسه آنها هستن که کافرند،وقتی بچها این شجاعت وایستادگی شهید را میدیدن چناه روحیه گرفتن که با همان دست خالی بدون هیچ امکاناتی منطقه را به فضل الهی نگه داشتیم و شهید چپردار واقعا آسمانی بود و دنیا را برای خود مثل زندان میدانست خوشا به سعادتش به آرزوش رسید،وای به حال ما که از قافله شهدا جا مانده اییم ،،

کاربران ناشناس
کاربران ناشناس
5 سال قبل

انشالا روح مطهر شهید چپردار با اولیای الهی محشور باشد

؟؟؟
؟؟؟
5 سال قبل

چرا هی میگید خسرو
بنده خدا مگه اسمشو به محمد تغییر نداده بود؟…

حسن چپردار
حسن چپردار
5 سال قبل

روحش شاد وراهش پر رهرو
داداش گلم دلم تنگ شده برای صورت زیبا وخنده های گاه گاهت

دلتنگ کربلا
دلتنگ کربلا
3 سال قبل

چقدر دردناک که خودی ها هم تیراندازی کردن این از همه دردناک تر هست

همچنین ببینید
بستن