خسرو خستگی را خسته کرده بود…
(شهید خسرو چپردار از زاویه ی نگاه همرزمانش “حسین افشار” و “حسین عادل خواه”)
“حسین افشار”:
- تازه به گردان علی اکبر آمده بود، همان اوایل عملیات کربلای 5. در همان عملیات هم به شهادت رسید. انگار قسمتش اینگونه بود که شهادتش علی اکبر گونه در گردان علی اکبر علیه السلام رقم بخورد.
با وجود سابقهی زیاد نظامیاش در لشکر 27، در گردان تقریبا گمنام بود و کسی هنوز او را به خوبی نمیشناخت. آمده بود به لشکر سیدالشهدا و به عنوان نیروی عادی در گردان علی اکبر خدمت میکرد.
- در مرحله سوم کربلای 5، چهار پنج شب بود که نخوابیده بودیم. فقط گاهی دو سه دقیقه چشمهایمان را میبستیم. قیامتی به پا بود.
وقتی میخواستیم برگردیم عقب، فرمانده گردان گفت چند نفر داوطلب باید بمانند چون اگر دشمن این منطقه را بگیرد، همه را محاصره و قتل عام میکند. خسرو یکی از داوطلب ها بود. با وجود آنکه چند روز بود نه خوابیده بود و نه غذا خورده بود، ولی ماند و دلاورانه جنگید. آن چند نفر دیگر را هم که مانده بودند، فرماندهی می کرد.
می گفتند “بسیجی، خستگی را خسته کرده“ من این جمله را آنجا در آقا خسرو دیدم. یکسره از اینطرف به آنطرف میدوید و جنگجویانه و شجاعانه ایستاده بود و آرپیجی میزد.
خطی را که دشمن فکر میکرد یک گردان پشت آن است، با عنایت حقتعالی و زحمات امثال خسرو چپردار، چند نفری نگه داشتیم. چند نفری که اصلا معلوم نبود از بیخوابی چطور سر پا مانده بودیم.
وقتی برگشتیم، برای فرمانده گردان، از دلاوریهای خسرو تعریف کردم و به این ترتیب در مرحلهی تکمیلی همان عملیات (کربلای 5) مسئول دسته ویژه شد. در همان مرحله هم به شهادت رسید.
- چهره بسیار نورانی و زیبایی داشت. حدودا 21 ساله بود ولی واقعا انسانی خدایی بود و این در رفتارش کاملا مشهود بود.
***
“حسین عادل خواه”:
- افتاده و متواضع بود. آرام و با وقار. آرامش خاصی در چهره اش بود. متفکر و عمیق. همیشه سرش پایین بود. در روایات هم داریم: «کسی که عقلش کامل شود، حرفش کم می شود.» خسرو چپردار هم بسیار ساکت و کم حرف بود.
جزو اولین نفراتی بود که برای نماز جماعت میرفت حسینیه، حتی قبل از اذان. در برنامه های فرهنگی هم شرکت داشت.
هر کاری هم که در مجموعه ی گردان بهش واگذار می شد، بدون توقع می پذیرفت.
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا شود که گوشه چشمی به ما کنند