حلّه!…
شهید علی قربانی
به روایت خواهر بزرگ شهید
-
حق با تو بود!
دانش آموز سوم راهنمایی که بودم، با دختری دوست بودم که علی او را مناسب نمیدانست و مدام میگفت: آبجی، با این دختر نرو!
من هم میگفتم: به تو ربط ندارد. حرصم میگرفت ازاینکه پسربچۀ دبستانی، برایم تعیین تکلیف کند.
اما علی کوتاه نمیآمد. از مدرسه که تعطیل میشدیم، راه میافتاد دنبالمان تا برسیم خانه!
یک روز در خانه نشسته بودم که از راه رسید و گفت: بیا برویم پشت بام!
آنجا نشانم داد که همان دختر،ایستاده پشت زمینهای کشاورزی و مشغول صحبت با یک پسر است.
برادرم را بوسیدم و گفتم: حق با تو بود.
-
بزرگمرد کوچک
من 6 سال بزرگتر از علی بودم.
تازه ازدواج کرده بودم و تازه انقلاب داشت پیروز میشد که یک روز دیدم محکم در میزنند!…
علی بود.
هراسان وارد خانه شد و گفت: در رو ببند.
یازده دوازده سال بیشتر نداشت، اما میرفت در تظاهرات شرکت میکرد و شعار میداد.
آن روز هم شعار داده بود و دنبالش کرده بودند.
-
متکی به نفس
یک بار در حیاط خانه، مشغول درست کردن موتور بود که یکدفعه دستش پاره شد و خون راه افتاد!
بدون آنکه حرفی بزند و آه و فریادی سر دهد یا حداقل به پدر و مادر بگوید، خیلی آرام، چفیهاش را پیچید دور دستش و تنهایی با همان وضعیت، رفت بیمارستان.
زخم دستش به قدری عمیق بود که 15 بخیه خورد!
اما او شخصیتی مستقل و متکی به نفس داشت.
-
کمی آن طرفتر!
یک روز که اعزام نیرو به منطقه بود، همراه علی رفته بودیم برای بدرقهاش.
مردم بسیاری آمده بودند و با محبت و شور و شوق خاصی، رزمندگان را تشویق و بدرقه میکردند.
از بلندگوها سرود پخش میشد و حال و هوای خاصیایجاد شده بود.
اما علی ایستاده بود 100 متر آن طرفتر!
با تعجب گفتم: علی، چرا ایستادهای کنار؟
گفت: من دوست ندارم بروم جلو. هروقت اتوبوس خواست راه بیفتد، میروم.
-
گریه نکن!
وقتی مجروح شده بود و برای دیدنش به بیمارستان رفته بودیم، گریه میکردم.
آرام در گوشم گفت: آبجی خودت را کنترل کن. ببین رزمنده های دیگر چقدر اوضاعشان بدتر از من است. من در مقابل آنها چیزیم نیست. گریه نکن! یکوقت خبرنگارها فیلم میگیرند!
مدام سفارش میکرد کاری نکنید که دشمن شاد شویم…
-
اولین داوطلب
همرزم علی تعریف میکرد:
یکشب که عملیات کرده بودیم، خسته و بیرمق، برگشتیم به محل استقرار.
هنوز نرسیده، آمدند برای انتخاب چند نفر جهت عملیات برونمرزی.
علی؛ اولین داوطلب بود!
گفتند: تو تازه آمدهای. خستهای.
اما علی گفت: نه. دوست دارم بیایم.
وقتی سوار هلیکوپتر شدیم، همه مشغول ذکر گفتن بودیم. نمیدانستیم دراین عملیات، شهید میشویم یا اسیر؟ شاید هم قطع عضو!…
همه نگران بودند، جز علی! که راحت خوابیده بود و وقتی هلیکوپتر نشست، بیدار شد!
نگرانی و ترس، برایش معنا نداشت.
-
خداحافظ
بعد از ازدواج، به خاطر شغل همسرم، از ورامین هجرت کردیم و در شهرک نظامی همدان ساکن شدیم.
گاهی علی از منطقه به خانه مان میآمد، دو سه روزی پیشمان میماند و دوباره میرفت جبهه.
آخرین بار که آمد، معلوم بود که مدتهاست منطقه بوده و مستقیم از عملیات آمده. از سر و رویش خاک میریخت.
حمام کرد و بعد با همسرم رفت آرایشگاه و موهایش را کوتاه کرد.
صبح روز بعد، عازم منطقه شد.
اجازه نداد تا پایین بروم بدرقه اش. خداحافظی کرد و رفت، اما چیزی نگذشت که دوباره برگشت!
گفت: از آقا سید خداحافظی نکردم. او دِین بزرگی به گردنم دارد.
گفتم: چهار طبقه را دوباره آمدهای بالا که خداحافظی کنی؟!… حمام و اصلاح مو را میگویی دِین بزرگ؟!…
علی رفت همسرم را که خواب بود، بوسید و گفت: آقا سید، حلالمان کن.
این را گفت و رفت که رفت…
-
مواظب حیای دخترت باش!
گاهی دو سه روزی از جبهه میآمد همدان، پیشمان میماند و دوباره از همانجا میرفت جبهه.
بعضی وقتها یکی دو نفر از همرزمانش را هم با خودش میآورد. کمی خستگی از تن میزدودند و استراحت میکردند. دوباره میرفتند برای نبرد…
دوستان علی هم مثل خودش بودند؛ محجوب و با حیا. آنقدر که وقتی دختر 4 ساله ام میرفت توی اتاق، سرشان را میانداختند پایین!
گاهی علی چفیهاش را سر سهیلا میکرد و او را همراه خود به مسجد میبرد. همیشه سفارش میکرد: از همین حالا که دخترت کوچک است، مواظب حیای او باش.
-
یتیمان علی
علی را بعد از شهادتش شناختیم.
او را در گریه ها و ضجه های پیرزنانی شناختیم که تا آن روز ندیده بودیمشان!
یک نفر با سوز و آه میگفت: برای ساخت خانه ام، حتی یک کارگر هم نگرفتم! علی همۀ کارها را کرد.
دیگری میگفت: سه بچۀ یتیمم را به کمک علی بزرگ کردم.
آری، علی با تأسی به علی بن ابی طالب(ع) یاور محرومان و امید ضعیفان بود.
او فرزند نداشت، اما با رفتنش خیلی ها یتیم شدند…
-
فرمول طلایی!
مدتی بود که مشکلی برایم پیش آمده بود و فکرم را مشغول کرده بود. تا اینکه یک شب در خواب، برادرم علی را دیدم.
سفارش کرد: نماز غفیله را یادت نرود!
از آن پس، اعتقاد عجیبی به این نماز پیدا کردم و همیشه جواب گرفتم.
هروقت دغدغه ای دارم، به یاد فرمول طلایی که علی یادم داد می افتم. نماز غفیله می خوانم و حاجت می گیرم.
-
پیش نماز:
همسایه مان تعریف میکرد:
خواب دیدم همراه جمعی در حال خواندن نماز جماعت هستیم.
امام جماعت؛ برادر شهیدت بود.
-
حلّه!
یکبار در خواب دیدم در حال رفتن به جایی هستم که یکدفعه علی را دیدم.
من تند تند حاجت ها و خواسته هایم را میگفتم،
او هم میگفت: حلّه حلّه
در حقیقت هم همینطور است و ما هروقت از خداوند تبارک و تعالی چیزی میخواهیم، برادر شهیدمان را واسطۀ فیض الهی میکنیم و میدانیم که به حرمت خون او، خداوند دست رد به سینه مان نمیزند.
-
غر نزنید!
علی عاشق انقلاب و نظام مقدس جمهوری اسلامی بود.
او هم میدانست کهاین نظام نوپا مشکلاتی دارد، اما از غر زدن ها ناراحت میشد.
یکبار در خواب، یکی از آشنایانمان که همیشه غر میزند را دیدم. علی را هم دیدم که از او روی برگرداند!
سلام.خاطرات جالبی بود .روح این شهید و کلیه شهدا شاد و راهشان پر رهرو باد.خداوند به همه عزیزانی که در راه شناساندن شهدا در حال خدمتگزاری هستند اجر فراوان عنایت فرماید و با شهدا محشورشان کند.آمین یا رب العالمین.z.z
ایکاش به ماهم بگی حله!
روحت شاد پهلوون
ان شاالله همه ما ادامه دهنده راه شهدا باشیم
خوش به سعادت این انسان های بزرگ……..