حسین بی نماز!
خاطرۀ آقای حمید پارسا:
به «گردان علیاکبر» مأموریت داده شده بود که برای پدافند (یعنی حفظ مواضعی که کمی قبلتر گرفته شده) به «فاو» برود.
گرفتن این منطقه برای عراق خیلی مهم بود و فرمانده ارتش بعث به صدام قول داده بود که به زودی این منطقه را باز پس بگیرد. ما و نیروهایی از لشگرهای دیگر هر کدام مسئول حفظ قسمتی از شبه جزیره فاو شده بودیم. خطی که «گردان علیاکبر» باید از آن دفاع میکرد از کنار «البِهار» شروع شده و حدود 1200 متر به سمت غرب میرفت.
***
سنگر ما در ابتدای محور قرار داشت و درست در کنار ما سکوی 106 بود که سه چهار نفر روی آن مسئول زدن تانک بودند. یکی از آن ها حسین نام داشت که دوستانش او را «حسین بینماز» صدا میزدند!
در «پدافندی فاو» دشمن در طی روز دائما منطقه را با تانک میزد و بچههای سکوی 106 به روی سکو میرفتند تا با آنها مقابله کنند.
***
یک روز آتش زیادی تبادل شد. تانکهای دشمن میزد، بچههای صد و شش میزدند. حسین بینماز روی سکو ایستاده بود. یکی دو تانک را زد. حسین میزد، تانک میزد.
بچهها داد میزدند: «حسین بیا پایین» که یکدفعه سکوی صد و شش هدف قرار گرفت. دود و خاک زیادی بلند شد. وقتی که گرد و خاک خوابید، حسین را دیدیم که بدون سر روی زمین افتاده و خون از گلویش جاری بود. صحنهی ناراحت کنندهای بود. حسابی بهم ریختیم. پیکرش را آوردیم پایین و رویش پتو انداختیم.
***
از دوستانش پرسیدم: «حالا چرا حسین بینماز صدایش میکردید؟»
دوستش تعریف کرد:
«حسین یکی از گندهلاتهای محل بود. بزن بهادری بود برای خودش. یکبار یکی از بچههای بسیج رفت جلو و به او تذکر داد. حسین گفت: «آخه تو جوجه بسیجی میخوای منو امر به معروف کنی؟» بعد هم کتک مفصلی نثارش کرد.
بچههای بسیج وقتی قضیه را فهمیدند رفتند حسین را گیر آوردند تا چند نفری بریزند سرش و حسابی ادبش کنند، ولی بسیجیِ کتکخورده نگذاشت. به دوستانش گفت: «من کتک خوردم، به شما چه ربطی داره؟ حق ندارید دست روش بلند کنید.»
مدتی بعد، جوجه بسیجی که به جبهه رفته بود شهید شد و پیکر مطهرش را آوردند.
حسین خبردار شد. به مسجد آمد. خودش را روی پیکر شهید انداخته بود و زار میزد. شهید را بردند برای تشییع و تدفین. حسین خودش را انداخته بود توی قبر و بلند بلند داد میزد و شهید را قسم میداد که: «منو ببخش، دست منو بگیر.»
در مراسم شهید، حسین مثل صاحبعزا شده بود، کار میکرد، پذیرایی میکرد. بعد هم عضو بسیج شد و راهی جبههها.
او دیگر در جبهه ماندگار شده بود.
خودش میگفت نماز قضا زیاد دارد. اوقات بیکاری را به نماز میایستاد. به بچهها هم میگفت راضی نیستم شما نمازخواندن مرا شاهد باشید، بروید به سنگرهای دیگر.
برای همین بود که به شوخی او را «حسین بینماز» صدا میزدیم چون ما هیچوقت نمازخواندنش را نمیدیدیم، فقط صدای گریههای بعد از نمازش را از سنگر مجاور میشنیدیم.
شادی روحش
صــــــلـــــــــوات
(خاطراتتان از دوران حضور در گردان حضرت علی اکبر را با ما به اشتراک بگذارید)