حزن و حماسه – قسمت 1
به قلمِ برادر مسعود سرآبادانی
“دیگه نمی تونم تو چشمای مادر بزرگوار رضا مصطفی نگاه کنم”؛
محمد این جمله را با چشمانی اشک آلود اما با لحنی محکم و صدایی بی لرزش بیان نمود.
حال آدم ها را بیشتر از برق نگاهشان میشود فهمید ولی بدون شک لحن سخن نیز در فهم منظورشان نقش اساسی دارد. چشمان قهوه ای وباران زده محمد از احساس حزن آلود او نسبت به درد و رنج مادری به خاطر شهادت دومین پسرش سخن می گفت؛ اما صلابت صدایش خبر از تصمیمی جدی برای پریدن و کربلایی شدن می داد. او این جمع کردن حزن و حماسه را از مجالس روضه و سینه زنی حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام داشت. این حکایت چشمان حزین و اشک آلود و سینه های ستبر و فریاد های حماسی ریشه در آیین عاشورایی و تربیت شیعی ما دارد. قرن هاست که ما در آیین توحیدیِ احترام به ساحت مقدس حضرت امام حسین علیه السلام و ارتباط گرفتن با کربلای معلی و تربت شفا بخش او با چشمان اشک بار نوحه کرده ایم و با صلابت ومردانه به سینه کوبیده ایم.
“محمد همت” طلبه-دانشجوی اهل کرج، قناسه چی محجوب گروهان حدید از گردان خط شکن حضرت علی اکبر علیه السلام، دوستان زیادی را در طول جنگ از دست داده بود؛ اما شهادت “رضا مصطفی” تیر خلاصی شد بر تتمهء وابستگی هایش؛ وابستگی هایی که از جنس علایق دنیوی هم نبودند. هرچند همرزم بودن دلیل و انگیزه کافی برای شکل گیری روابط عمیق و ناگسستنی می تواند باشد، اما “رضا” فقط یک همرزم و هم گردانی برای “محمد” نبود. رضا یک رفیق صمیمی، بچه محلی بامرام، برادر شهیدی سینه سوخته و همنشینی با یک دنیا خاطرات مشترک از مسجد و بسیج فردیس کرج برای محمد بود. دوستی که داشتنش برای هر کس غنیمت است. یک جوان جدی اما مهربان؛ از آن رفقایی که کم حرف می زنند ولی همیشه پای شنیدن درد دل دیگران هستند. از آنهایی که میتوانی به وقت مشکل روی کمک تمام و کمالشان حساب جدی باز کنی. حالا بیسیم چی جگردار دسته ویژه، آقا “رضا مصطفیِ” دوست داشتنی، در سه راه شهادت کانال پروش ماهیِ منطقه عمومی شلمچه آرمیده بود و “محمد همت” در حسرت جا ماندن از کاروان شهدا بیش از پیش می سوخت. راستش نمیدانم ذهن محمد بیشتر درگیر شهادت “رضا” شده بود یا جاماندن بدن مطهر او؟ آخر از آنجا که برادر بزرگتر رضا ، شهید والا مقام آقا محسن مصطفی حین عملیات والفجر یک در فکه مفقودالجسد شده بود، برنگشتن رضا و تاثیر این مشکل بر عمیق ترشدن رنج مادر داغدیده اش، محمد را همچون اسپند روی آتش بی تاب کرده بود.
البته حال و هوای همه بچه های گردان حضرت علی اکبر علیه السلام در روزهای پایانی دی ماه سال 65، بعد از دومین مرحله نفس گیر از عملیات بزرگ کربلای 5 اینگونه بود؛ چشمانی ابری از رفتن تعداد زیادی از رفقا و سرهایی سرشار از سودای شهادت.
در این میان اما دوستانی که با یقین نسبت به رفتنی شدنشان اشاره داشتند زیاد نبودند. محمد یکی از همان ها بود که در واقع از رفتنش خبر می داد و با بصیرتی که از نورانیت باطنیش سرچشمه می گرفت از شهادت و شفاعت می گفت. به عنوان مثال، سه روز مانده به مرحله سوم عملیات کربلای 5، در یک روز آفتابی وقتی یکی از بچه های چادر لباس های خود را برای شستشو در لگن زرد رنگ کنار منبع آب ریخت، محمد از او خواهش نمود تا تنها یک تکه از لباس های او را نیز بشوید و بلافاصله به بهانه این محبت همرزمش به او قول شفاعت داد. انگاری شستشوی زیرپیراهن تنها زمینه ای برای ابراز محبت ویژه بین دو دوست و مطرح شدن این قول از طرف محمد بود.
حالا که بیشتر به حال و هوای آن روزهای برخی از شهدا توجه می کنم سوالات خاصی ذهنم را درگیر خودش می کند.
برای نمونه، “همت” این یقین در خصوص شهادتش را از کجا پیدا کرده بود؟
حالا که حالات آن روزهای او را در ذهنم مرور میکنم، باورم محکم تر می شود که بسیاری از شهدا به لطف اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام اهل راز شده بودند. هم زمان اما اهل کتمان هم بودند. اصلا مسایل را رو نمی کردند ولی با کمی دقت می شد فهمید که حال و هوایشان متفاوت شده است. البته محمدهمت همیشه حال و هوای ملکوتی داشت. قرآن خواندن هایش، نمازهای با حضور قلبش، سکوت های متفکرانه و صحبت کردن متین و مودبانه اش؛ او هم در ظاهر فروتن بود و هم در باطن. حتی راه رفتنش متفاوت بود. خیلی وقت ها در زمان ایستادن و یا حرکت قدری زانوی خود را خم می نمود که باعث می شد کوتاه تر، متواضع تر و افتاده حال تر به نظر برسد. دانه دانه ماسه بادی های زمین اردوگاه باصفای کوثر اهواز راه رفتن او درکنار شهید علی سرافراز را وقتی دوتایی از نماز جماعت صبح حسینه گردان برمی گشتند با آرزوی نشستن بر سر و رو و یا حتی لباسشان با ولع سیری ناپذیر به نظاره می نشستند. آخر ماسه ها با زمین و زمین با زائر آشنا است. ماسه بادی ها آگاه شده بودند که آن دو زائر کربلایِ سرور و سالار شهیدان، حضرت سید الشهداء علیه السلام شده اند. من خود نیز بارها در گرگ و میش روشن شدن آسمان از کنار منبع آب حاشیه جاده خاکی وقتی با عجله مشغول وضو ساختن برای نماز صبح بودم، محو تماشای برگشتن آن دو بزرگ از حسینه گردان می شدم. اورکت ها بر دوش، بند پوتین ها باز، دستها در جیب، لبخند و آن صورت های نورانی پس از نماز شب و زیارت قدسی عاشورا که به خاطر موهای کوتاه و شانه نشده بیشتر می درخشید.
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
سلانه سلانه از حسینیه به سمت چادر می آمدند و درختان جنگل مصنوعی اهواز برایشان سر و دست تکان می دادند. درختها هم مثل خوبان اهل کتمان اند. اینگونه نقش بازی می کردند که نسیم صبح گاهی اردوگاه کوثر آنها را به رقص وا داشته است. ولی خودشان می دانستند که دارند با افتخار، دوستان مولا علیه السلام را تعظیم می کنند. آن دو از عشق حضرت عشق علیه السلام، کربلا نرفته بوی تربت گرفته بودند…
اللهم الرزقنا حال خوش اونا!