حالا راحت بخواب!
خاطره ای از خواهر بزرگتر شهید علی قربانی
علی را، برادرم را، آورده بودند تا بسپاریمش به خاک!…
عزیز دلمان را باید در آغوش خاک می گذاشتیم و زین پس، با خاطرات کم و کوتاهش سر می کردیم…
حالا علی، با سینهای تیربار شده، درست همانطور که در وصیتنامه اش گفته بود «…ای گلوله ها، سینۀ مرا بشکافید…» مقابلمان خوابیده بود.
مادر، پیکر جوان 21 ساله اش را می بوسید و ناز و نوازش می کرد که نگاهش به پای او افتاد. طبق عادت همیشگی اش که شبها وقتی علی می جوابید، جوراب را از پایش درمی آورد، خواست باز هم جوراب را از پای پسرش که در خواب ناز بود، بیرون بکشد، اما نتوانست!…
پیکر ورمکردۀ علی، کار را سخت کرده بود…
مادر اما کوتاه نیامد. جوراب بلند پسر را از بالا، آرام آرام لول کرد و هر طور بود، به سختی آن را درآورد و گفت: حالا راحت بخواب…
جورابِ متبرک به خون علی، سالهاست که به یادگار پیش ماست و برای داشتنش دعواست…
حالا یک لنگه از آن، پیش دخترم است و لنگۀ دیگر پیش عروسم.
خدا می داند که لنگه جوراب خونین و شسته نشدۀ شهید، منشأ چه خیر و برکتها بوده است…