جشنواره گل
خاطرات دوست و هممحل «شهید حمید لریجانی»
زیاد اهل مسافرت و گشتوگذار نیستم، ولی یکروز وقتی همسرم گفت: «برویم محلات، جشنواره گل» زود قبول کردم. خودش هم تعجب کرده بود.
گفتم: اتفاقا یک دوست خوب در محلات دارم، او را هم میبینم.
همسرم گفت: تا به حال نگفته بودی!
گفتم: سالهاست که رفته محلات. آدم خیلی خوبی است. آنجا همه میشناسندش.
وقتی به محلات رسیدیم و ناهار را خوردیم، پیچیدم به سمت گلزار شهدا!
گفتم: جشنواره گل واقعی اینجاست!
با هم رفتیم بر سر مزار شهید حمید لریجانی…
کنار مزار حمید، یک دیواره بود. یکبار خواب دیدم رفتهام بر سر مزارش نشستهام و فاتحه میخوانم که صدایی آمد. نگاه که کردم، دیدم آنطرف دیوار، حمید در میان فضایی آباد و خرم بود.
گفتم: «آنجا چهکار میکنی؟!…»
گفت: «اینطرف خیلی بهتر است.»
***
من و حمید، بچهمحل بودیم. در بسیج مسجد نوبنیاد با هم آشنا شدیم. اولینباری که میخواست برود جبهه، اسم مرا به عنوان معرف گفته بود. من هم روزی که آمدند تحقیقات محلی، حسابی از خوبیهایش گفتم.
پدرش از من شاکی شد. گفت: « اگر حمید چیزیش شود، من میدانم و تو! اگر تو تأییدش نمیکردی نمیرفت جبهه…»
وقتی حمید شهید شد، با ترس و لرز به مراسم رفتم.
حمید آدم بیسروصدایی بود، اما در عین حال، جسور هم بود و حرفش را میزد. به موقعش، شیطنتهایی هم داشت.
مثلا یکبار آمده بود پایگاه بسیج، دیده بود بچهها اسلحه را گذاشتهاند کنار دیوار و خودشان هم رفتهاند یک اتاق دیگر. حمید هم اسلحه را برداشته بود و برده بود. بچهها وقتی آمده بودند و دیده بودند اسلحه نیست حسابی ترسیده بودند. بعد حمید بهشان گفت که خودش اسلحه را برداشته. گفت: «چرا در پایگاه باز بوده و اسلحه را هم رها کرده بودید؟»
حمید البته بیشتر در جبهه بود و کمتر او را در پایگاه می دیدیم. از آن دسته آدم هایی نبود که از بسیج فقط پست دادن و ایست بازرسی گذاشتن و شعار جنگ جنگ تا پیروزی دادن را فهمیده باشد. او وسط میدان عمل بود. گاهی هم اگر می دید بچه ها با کسی دعوا می کنند، بهشان می گفت: «بروید با دشمن دعوا کنید و درگیر شوید.
***
حمید آدمی صاحب رأی و صاحب عقیده بود. طوری نبود که هر که هر چه بگوید، قبول کند. خنثی نبود. حتی در مقابل فرمانده گردان هم تبعیت محض نداشت. حرف مافوق را گوش می کرد اما نظرات خودش را هم بیان می کرد.
***
حمید هر وقت به مرخصی می آمد و تهران بود، با موتور پدرش به این طرف و آن طرف می رفت. یکبار که مجروح شده بود و به خاطر دوران نقاهت، مدت طولانی تری تهران بود، سوار بر موتور بود که تصادف کرد و ترقوه اش شکست. خیلی ناراحت بود. اما دیگر نمی توانست صبر کند. قبل از آنکه خوب شود، رفت جبهه.
***
سال 1366 بود که خانواده اش به او فشار آوردند و گفتند: «دیگر اجازه نمی دهیم بروی جبهه. بس است!…»
حمید هم برای آنکه آنها را راضی کند، گفت: «باید بروم که بتوانم به ازای این مدتی که جبهه بودم، کارت پایان خدمت بگیرم.» (در صورتی که او تک پسر خانواده بود و از سربازی معاف!)
آن موقع ها مدت سربازی 28 ماه بود که حمید هم همین میزان را در جبهه بود، ولی زمان هایی را محاسبه نکردند و در مجموع گفتند: «باید 3 ماه دیگر هم به عنوان پاسدار وظیفه به جبهه بروی.»
می توانست آن 3 ماه را در تهران بگذراند، اما باز هم به جبهه رفت. دیگر توانسته بود مادر را هم راضی کند به این بهانه که فقط 3 ماه دیگر می رود. اما… شهادتش در همان 3 ماه رقم خورد…
***
یکبار سال 1366 به کرمانشاه رفتم، پادگاه لشکر 27. آنجا حمید را دیدم که به طور ناشناس، به عنوان پاسدار وظبفه دارد کار می کند. آن موقع ها پاسدارها شهروند درجه 1 حساب می شدند، بسیجی ها شهروند درجه 2 و پاسدار وظیفه ها شهروند درجه 3. دید همه این بود که پاسدار وظیفه ها را به زور آورده اند و حالا حمید هم بدون آنکه بگوید قبلا مسئول گروهان بوده، آنجا ناشناس به عنوان پاسدار وظیفه خدمت می کرد. بعد ما رفتیم او را معرفی کردیم و از سابقه اش گفتیم. آنها هم به او مسئولیت دادند.
حمید واقعا انسان مخلصی بود. هیچ جا از سابقه ی جبهه و مسئولیتش حرف نمی زد. به نظر من شهادت؛ یک مدل زندگی کردن است. یعنی انسانهایی که شهید زندگی می کنند، می توانند شهید بمیرند. ضمن آنکه کسی تا از صمیم قلب نخواهد، شهید نمی شود. حمید هم حتما طالب شهادت بود که بارها با تن مجروح راهی جبهه شد و حتی منتظر بهبودی کامل نشد، در صورتی که چه بسیار بودند افرادی که با کوچکترین زخم و ترکشی می گفتند ما دِینمان را اَدا کردیم! و دیگر به جبهه نمی رفتند.
روحش شاد و راهش پر رهرو
روحشان شاد و یادشان گرامی