بزرگمنش
شهید علی قربانی
به روایتِ حاج نبیالله قربانی (برادر شهید)
تمیزپوش بود، اما نو پوش نه!
همیشه لباس نوی خودش را اول میداد من بپوشم، یا اینکه پیراهن نو را اول میشست، بعد میپوشید. کفش های نو را هم خاکی و بعد به پا میکرد.
او هم به لحاظ سن 2 سال جلوتر از من بود، هم به لحاظ منش، گذشت و ایثار.
در عالم برادری، طبیعی بود که گاهی با هم دعوا و کل کل هم داشته باشیم، اما او همواره نسبت به من، رأفت داشت و به خاطر همان دو سالی که بزرگتر بود، همیشه هوایم را داشت.
مشکلی اگر برایم پیش میآمد، خودش را جلو میانداخت.
مثلا دفترم اگر پاره میشد، آن را برمی داشت برای خودش و دفتر سالم خودش را به من میداد.
پدرم دوچرخهای داشت که ما همیشه مترصد فرصتی برای سوار شدنش بودیم. دو تایی کشیک میدادیم و به محض غفلت پدر، دوچرخه را برمیداشتیم و میزدیم بیرون…
هرگاه که پدر از ماجرای دوچرخه بازیمان بو میبرد و قصد تنبیهمان را میکرد، علی خودش را میانداخت جلو…
- حریف قَدَر!
من و علی؛ هر دو کشتیگیر بودیم و باشگاه میرفتیم.
وقتی که در مسابقات نوجوانان استان تهران مقام آورد، دیگر هرکسی هر جا به من زور میگفت، علی سریع میآمد و از حق پایمال شدهام دفاع میکرد.
همیشه در کشتی، حریف من بود،
مدتی بعد، دیگر من بودم که حریفش میشدم، اما هیچوقت نفهمیدم که واقعاً زمین میخورد یا عمداً خودش را به زمین میزد؟!…
- نجیب و با حیا
علی بسیار نجیب و مأخوذ به حیا بود.
گاهی که میرفتیم کنار رودخانه برای آبتنی، او با لباس کامل میآمد توی آب.
به او میگفتیم: اینجا که هیچ زنی نیست، لباسهایت را در بیاور!
اما زیر بار نمی رفت.
- عصبانیت علی!
علی فقط در یک حالت عصبانی میشد؛
آن هم وقتی بود که کسی در کوچه به ناموس مردم نگاه بد میکرد!
با آن سن کمی که داشت، خونش به جوش میآمد و میرفت دعوا میکرد.
یکبار سر همین مسئله، یک تنه جلوی هفت هشت نفر ایستاد.
- درس بخوان!
نمراتش معمولا خوب بود. اهل تقلب هم نبود.
به من همیشه سفارش میکرد: درست را بخوان که نگویند اینا از درس فرار کردند و رفتند جبهه!
خودش هم با آن که درس را رها کرده و به جبهه رفته بود، اما آنجا هم که بود در مجتمع رزمندگان ثبتنام کرده بود و پیگیر درس بود.
- فرار…
پدر؛ با جبهه رفتنش مخالفت میکرد و علی از هر راهی که وارد میشد تا راضی اش کند، به بن بست میخورد.
عاقبت هم یک شب با همراه دوستش فرار کرد و رفت منطقه!
سه هفته گذشت و خبری ازش نشد.
پدر که نگرانشان بود، برادربزرگترمان را فرستاد دنبالش.
منوچهر که پیدایش کرد و خبر سلامتیاش را آورد، خیالمان راحت شد.
- نوجوان انقلابی
در بحبوحه انقلاب که اسم شاه هم ترسناک بود و لرزه به اندام خیلیها میانداخت،
علی که نوجوانی بیش نبود، در نهایت شجاعت و شهامت، دور از چشم پدر، اعلامیه پخش میکرد!
حتی باتوم ساواکیها هم توی سرش خورده بود، اما او بیدی نبود که به این بادها بلرزد…
- من دارم میروم!
آن موقعها زیرزمین خانهمان خنک بود و گاهی که میخواستیم استراحت کنیم، میرفتیم آنجا.
یکبار که در زیرزمین دراز کشیده بودم، علی آمد و دستهایش را گذاشت کنار گردنم.
پرسیدم: میخواهی کشتی بگیری؟
جواب داد: نه! من دیگر حریف تو نمیشوم!
بعد ادامه داد: داداش، من فردا میخواهم بروم.
گفتم: من هم دارم میروم.
علی گفت: نه! من اینبار که بروم، دیگر برنمیگردم… شهید میشوم… اما فعلا به مادر، چیزی نگو… حلالم کن…
حرفش را جدی نگرفتم.
او رفت و دو سه روز بعد هم من رفتم به منطقه. او در لشکر 10 بود و من در لشکر 27.
علی همیشه ماهی یکبار هم که شده بود، در منطقه به دیدنم میآمد، ولو با پای پیاده،
اما آندفعه دیگر نیامد!…
میدانستم که بالأخره شهید میشود.
شهادت برادرم اگرچه دلم را سوزاند، اما رسیدن او به این مقام بالا، تأسف ندارد و مایه مباهات خودش و خانواده است.
خوابش را زیاد میبینم.
در خواب هم سفارش مادر (تا وقتی زنده بود) و پدر را میکند.
اگر چند هفته نتوانم به گلزار بروم، زود به خوابم میآید…