بزرگمردِ کوچکقد
خاطره برادر “سید حسن حسینی”
درباره شهید “محمدرضا دهقانی”
محمدرضا برای رفتن به جبهه، پدر و مادرش را عاصی کرده بود. آنقدر گفت و اصرار کرد تا بالاخره پدرش رضایت داد و با رفتنش موافقت کرد. اما باز هم مشکل حل نشده بود! چون سن او برای رفتن به جبهه پایین بود.
البته بچه ها آن موقع، در حل این مشکل هم استاد شده بودند!
آنها از شناسنامه کپی می گرفتند، سن را در برگۀ کپی، دستکاری می کردند و یک کپی دیگر می گرفتند. به همین راحتی!
با شناسنامه و سن محمدرضا هم همین کار را کردیم و دستش را گرفتیم و بردیمش جبهه.
با هم رفتیم دوکوهه و وارد تیپ حبیب به فرماندهی شهید حمید گلکار شدیم (که بعد تبدیل به لشکر 10 سیدالشهدا شد).
اما مشکل بعدی؛ قد بود!
آنجا وقتی به صف شدیم، فرمانده گروهانمان که خودش به زور 18 سال داشت، به محمدرضا (که ما صدایش می زدیم رضا خوشگله!) گفت: بچه! تو قدت به اندازه کلاشینکوف هم نیست! برای چی اومدی جبهه؟
رضا با همان لکنت زبان شیرینش گفت: یعنی به درد روی مین رفتن و معبر باز کردن هم نمی خورم؟…
همه از جواب این “بزرگمرد کوچکقد” جا خوردیم!
فرمانده هم از حرفی که زده بود، خجالت کشید. بدون آنکه به ما آزاد بدهد، سرش را پایین انداخت و رفت…
چند سال گذشت…
محمدرضا جسورانه در عملیاتها مقابل دشمن قد علم می کرد… او در جبهه قد کشید…
یک روز که همراه هم داشتیم به خانه ما می رفتیم، گفتم: رضا دیگر 18 سالت شده. چرا زن نمی گیری؟
گفت: کی به من زن می ده؟
گفتم: مگر چته؟ با ایمان، شاگرد اول مدرسه، قاری قرآن… خوشگل هم که هستی.
درست همان لحظه که این حرف را زدم، دختر 7 ساله ام در خانه را باز کرد.
رضا هم گفت: شما خودت دخترت را به من می دی؟
خندیدم و گفتم: چرا که نه! فقط شرط دارد… موقع عروسی باید نظر خودش را هم بپرسیم.
محمدرضا گفت: قبول. بعد هم رفت سر کوچه، یک جعبه شیرینی خرید و آمد. به خانه که رفتیم، خودم برایشان صیغه محرمیت خواندم و به این ترتیب، رضا خوشگله شد دامادم…
***
مدتی بعد، با هم رفتیم برای عملیات کربلای 5
در نهر جاسم، رضا جسارت زیادی از خود نشان داد.
کانال بین نهر جاسم تا اروند کبیر، پر از جنازه شده بود، طوری که عمق کانال تا زانو، جنازه ها روی هم افتاده بودند. عبور از کانال، بسیار سخت بود و تک تیرانداز هم مدام گل می چید!
به زحمت خودمان را رساندیم به گاوداری و بچه ها برای خودشان جان پناه درست کردند. دشمن به شدت آتش می ریخت و با خمپاره هایش دور و بر بچه ها را شخم می زد!
صبح روز بعد، پیش از طلوع آفتاب، بیسیمچی آمد و گفت: حاج حمید (فرمانده گردان علی اکبر) می گه عراقیها می خوان پاتک کنند.
به شهید مرتضی سلیمی (جوان 17 ساله ای که پیک من بود)، گفتم: سریع بچه ها را آماده باش کن.
ساعتی بعد، دشمن آتش تهیه زیادی ریخت. گارد سوم ریاست جمهوری شان هم وارد شد.
گروهان فجر به کمکمان آمد. محمدرضا دهقانی آنجا با رشادت تمام توانست سه اسیر بگیرد و به عقب بیاورد که یکی شان سرهنگ گارد عراق بود. سرهنگ عراقی با دیدن رضا فکر کرده بود او یک بچه است، خواسته بود فرار کند اما رضا نگذاشت.
در همین حین، یکی از همرزمانمان به نام مهدی عشیری به شهادت رسید. رضا گفت: جنازۀ مهدی اگر بماند، مفقود می شود. او با مکافات بسیاری، پیکر مهدی را که دو برابر خودش بود، زیر باران گلوله به عقب کشید.
کمی بعد، گردان امام سجاد(ع) آمد دست داد. من هم چون از ناحیه کتف مجروح شده بودم و امکان جلوگیری از خونریزی را نداشتم، به عقب برگشتم. سایر بچه ها هم آمدند و خط، تحویل گردان امام سجاد شد.
***
بعد از آن، به کل لشکر 10 سیدالشهدا، 20 روز مرخصی تشویقی داده شد.
20 روز بعد که به اردوگاه کوثر بازگشتیم، گردان بازسازی شد و آماده عملیات بعدی شدیم.
آن روزها می دیدم که رضا ناراحت است، گوشه گیری می کند و به فکر فرو می رود.
با همان زبان شیرین خودش، پرسیدم: چی شده؟
گفت: فلانی می گه به بهانۀ شهید آوردن، کشیدی عقب!
گفتم: بعد از تو، همۀ بچه ها آمدند عقب. ناراحت نباش.
***
بالاخره مرحله تکمیلی عملیات، فرا رسید.
بین خاکریز و کانال، قسمتی بود که هیچ جان پناهی نداشت و باید به سرعت از آن رد می شدیم. دشمن هم چهارلول گذاشته بود و با تیرتراش آن قسمت را پوشش می داد.
رضا خوشگله، همانجا تیر چهارلول به سرش خورد و نصف صورت زیبایش از هم پاشید.
من که خودم هم همانجا مجروح و راهی بیمارستان شدم، حتی به مراسم تشییع پیکر او هم نرسیدم.
شهید محمدرضا دهقانی؛ بزرگمردی بود که با وجود جثۀ کوچکش، دلی به وسعت دریا داشت…