برادران شهیدم
مصاحبه با برادر “مهدی حاج محمدی”
درباره جانباز شهید مصطفی بابایی
آشنایی من و مصطفی برمیگردد به سال 1365، همانموقع که برای اولین بار به جبهه رفتم و وارد گردان علی اکبر شدم. من و مصطفی در یک گروهان نبودیم، من در گروهان مخابرات بودم و او در گروهانی دیگر، اما در فضای اردوگاه کنار هم بودیم.
من در جبهه با سه نفر عقد اخوت و برادری بستم، هر سه به شهادت رسیدند. شهید محمدباقر آقایی و شهید مجید سلیمی در دوران دفاع مقدس شهید شدند، مصطفی هم سومین برادرم بود که او هم تنهایم گذاشت و رفت پیش برادران شهیدم.
مصطفی خصوصیات بسیار خوبی داشت، آنقدر خوب بود که بعد از جنگ هم رفاقت و برادریمان ادامه پیدا کرد. من دیگر شده بودم عضوی از خانواده اش. او همیشه مجموعه ای از صفات خوب بود؛ صبور بود و مهربان، باصفا بود و بامحبت. در این سی و چند سالی که به خانه شان رفت و آمد داشتم، همیشه از خاطرات جبهه تعریف میکرد. حافظۀ خوبی داشت و اتفاقات را با جزئیات به یادش سپرده بود. او علاوه بر آنکه مهربان بود، فرماندهی با اقتدار هم بود و جدیت لازم را هم داشت. خیلی به فکر بچه ها و نیروهایش بود. مدام تقلا میکرد آب و غذا بهشان برسد، لباس و سلاح داشته باشند و… همه جوره هوایشان را داشت و خیلی دقت میکرد که بچه ها الکی آسیب نبینند. اگر کسی کوتاهی میکرد، خودش را مقصر میدانست و سرزنش میکرد. اصلا شاید به احترام همین اخلاقش بود که نیروها جدیتش را هم میپذیرفتند.
***
فرشته های روی زمین
خداوند به من توفیق داد که بتوانم در خدمت مصطفی باشم. او و همسرش، حقیقتا فرشته های روی زمین بودند.
در این سالهایی که به خانه شان میرفتم، وقت نماز که میشد، به من میگفتند بایستم جلو، بعد دوتایی اقتدا میکردند به من و نماز جماعت میخواندیم. آن اواخر که قدرت و توانش کمتر شده بود، دیگر یکنفر باید مینشست کنارش، اذکار نماز را میگفت و او تکرار میکرد.
مدتی که شبانه روز کنارش بودم و به او رسیدگی میکردم، مدام از من عذرخواهی میکرد. من میگفتم: مصطفی! داداش هستیم دیگر، اما او باز هم احساس شرمندگی میکرد و میگفت: مهدی، شرمندهتم. برای من افتخار بود اما او خجالتزده بود.
مصطفی به خاطر آسیبهایی که در جنگ دیده بود، خیلی درد میکشید، اما هیچوقت گله و شکایت نمیکرد. حتی مراقب بود که جلوی همسرش آه و ناله هم نکند، چون خانم عظیمی خیلی او را دوست داشت.
گاهی از او میپرسیدم: مصطفی! از خدا نمیخواهی دردهایت را کم کند؟
میگفت: نه. من و این دردها با هم مأنوس شده ایم و همیشه با همیم.
او 5-4 بار سرش را جراحی سنگین کرده بود. دیدش مختل شده بود و فقط دید مستقیم داشت، اینطرف و آنطرف را نمیدید، برای همین نمیتوانست برود بیرون. در یک دوره ای روزانه 65 قرص میخورد. قرصها طبیعتا برای او عوارض زیادی در پی داشت اما برای آنکه کمی از دردهای وحشتناکی که تحمل میکرد کم شود، مجبور بود آنهمه قرص را بخورد.
با اینهمه، درد اصلی او، چیز دیگری بود.
او سال 88 و 98 خیلی ناراحت بود. بدحجابیها اذیتش میکرد و بیشتر از ترکشهای توی بدنش آزارش میداد. میگفت: اینهمه بچه ها شهید شدند، چرا اینها اینطور می آیند بیرون؟
***
دلیل نزدیک شدن و برادرشدنمان در جبهه، شباهت من به یکی از رفقای شهیدش بود. هر بار که مرا میدید، یاد دوستش که در عملیات کربلای 5 شهید شده بود می افتاد.
این آخرها گاهی با او شوخی میکردم و میگفتم: مصطفی! شما سر خیلی از بچه ها را زیر آب کردی، اما مرا نتوانستی.
میخندید و میگفت: نگو که من نگذاشتم شهید شوی.
او خودش در جبهه چندین بار تا مرز شهادت رفته بود. اما بعد از جنگ، هر روز شهید میشد. او کلکسیون ترکش بود. گاهی که او را به حمام میبردم، با دست، ترکش ها را در جای جای بدنش حس میکردم. او جانباز 115% بود.
***
همسر مصطفی (خانم عظیمی) شخصیتی غیر قابل توصیف دارد. او از اوج جوانی نشست به پای مصطفی. میتوانست مادر شود، اما قیدش را زد. میتوانست شاغل باشد، اما قیدش را زد. میتوانست برود بگردد و بچرخد، اما… او قید همۀ خوشیها را زد و در عوض بخاطر مصطفی متحمل دهها آسیب روحی و جسمی شد. حالا دیگر خود او هم روزانه دهها قرص میخورد، اما حتی یکبار هم نشنیدم و ندیدم که گله کند.
خانم عظیمی همیشه مراقب بود شرایط آرامش مصطفی مهیا باشد و او به خاطر چیزی اذیت نشود. حتی به ما هم تذکر میداد که هر حرفی را جلوی مصطفی نزنیم. او برای مصطفی سنگ تمام گذاشت.
مصطفی و همسرش عاشق هم بودند. مصطفی دائما از همسرش حلالیت میگرفت. بعضی وقتها او را بلند صدا میزد و بعد میگفت: نوکرتم، مخلصتم. حلالم کن.
مصطفی همیشه به من میگفت: مهدی، دعا کن شهید شوم. او این حرف را جلوی خانمش نمیگفت.
از اینکه خداوند توفیق داد و چند صباحی عضوی از این خانواده باشم، شاکرم و حالا من مانده ام و عذاب وجدان که چرا بیش از این خدمت نکردم. من ماندم و ناراحتی از اینکه این توفیق بزرگ از من سلب شد.
من از اینکه کنارش بودم، لذت میبردم. او از برادرم هم عزیزتر بود. حتی یکبار هم به ذهنم خطور نکرد که بودنش باعث اذیتم میشود. مصطفی برای من زحمت نبود، نعمت بود. خیلی وقتها چهارشنبه میرفتم خانه شان و شنبه می آمدم بیرون. حتی اعضای خانواده ام، خودشان اصرار داشتند که: هوای آقامصطفی را داشته باش.
خدا کند که آن دنیا مصطفی هم هوای مرا داشته باشد.
خوشبحال مصطفا که تا بود رفتن و بهش سر زدن نذاشتن بره بعد یادشون بیوفته
مصطفی خوش به سعادتت که رفتی و این روزای جامعه رو ندیدی
نفس کشیدن برا ما هم دیگه سخت شده
طاقت نداریم ببینیم ملت راست راست دارن رو خون شهدا راه میرن
از نیل رد شدی و به ساحل رسیده ای ،ماغرق فتنه ایم دعاکن برای ما