التماسِ شهادت!
شهید علی قربانی
به روایتِ مرحوم علی نیاکان :
عملیات کربلای 1، دو مرحله بود. گروهانی که علی قربانی در آن بود، مرحله اول در عملیات بودند و برای مرحله دوم، قرار بود گروهان های دیگر بروند جلو.
اما علی اصرار کرد که همراه بقیه برای مرحله دوم هم برود.
به او گفتند: تو خسته ای. بمان نفسی تازه کن.
اما او پایش را کرده بود در یک کفش! به فرمانده گروهانش؛ شهید علی آملی، اصرار و التماس می کرد که اجازه بدهد برود جلو. به دست و پایش افتاده بود و او را می بوسید.
بالاخره فرمانده راضی شد و گفت: بیا، اما برو ته ستون.
علی دوباره شروع کرد به التماس. او؛ هم می خواست برود، هم دوست داشت سر ستون باشد. هم خدا را می خواست هم خرما را!
فرمانده باز هم درمقابل اصرارهای معاونش کوتاه آمد. آمدن به مرحله دوم عملیات و ایستادن در سر ستون همانا و… شهادت همان!
موقع برگشتن از ارتفاعات، علی که سر ستون بود، هدف قرار گرفت و… پر کشید به سوی آنکه دیگر طاقت دوری اش را نداشت…
بر فرس تندرو هرکه تورا دید گفت:
برگ گل سرخ را باد کجا می برد
الحق که سزاوار شهادت بودی! دست ما رو هم بگیر