“آه”ی که نکشید و “آخ”ی که نگفت
خاطره برادر “سید حسن حسینی”
درباره شهید “سید حمید دهقانی”
سید حمید حدودا ۱۵یا ۱۶ ساله بود که قصد جبهه کرد. پدرش با من دوست بود، او را سپرد به من و گفت: هوایش را داشته باش… همیشه با خودت باشد…
آنزمان، تیپ حبیب تازه تشکیل شده بود و لشکر در کنار دوکوهه چادر زدهبود. اولین بار بود که کرج داشت تیپ تشکیل میداد.
در چادر ما کلی بزرگمرد کوچک بود!
بعضی ها مثل محمد سروری و محمود زمانیان، از همان اول که آمده بودند، دسته و گردان را گذاشته بودند روی سرشان!
بعضی هم مثل سید حمید دهقانی، رفتارشان پخته تر بود و دور از شر و شور بچگی. مثلا اگر 5 روز هم می نشستیم کنار سید حمید، محال بود حرفی بزند! مگر اینکه کسی سوالی می پرسید، آنوقت لب از لب می گشود و جواب می داد. همین!
او بسیار مودب، سربه زیر، کم حرف و محجوب بود.
برای عملیات خیبر رفته بودیم طلائیه.
عملیات که تمام شد، سازماندهی تیپ هم عوض شد. فرمانده شهید شد، تیپ 10 تشکیل شد و…
مدتی بود خبری از سید حمید نداشتم. تا اینکه یک روز خواهرم گفت: سید حمید در بخش ما بستری شده است.
خواهرم، پدر او را از جهاد سازندگی می شناخت و می دانست که ما با هم به جبهه رفته بودیم.
به بیمارستان امام خمینی رفتم تا سید را ببینم.
او مجروح شده بود و تیر خورده بود کنار نخاعش. سید حمید در اثر جراحت، نحیف تر و ضعیف تر از قبل شده بود.
از خواهرم درباره وضعیتش سوال کردم.
گفت: همۀ کادر درمان آرزو می کنند که ای کاش این پسر، حداقل یکبار آخ بگوید و آه و ناله کند. اما او صبور و بیصدا درد می کشد. ما می دانیم چه دردی را دارد تحمل می کند، اما او با استقامتش تعجب همه را برانگیخته. وقتی پانسمان کمرش را عوض می کنیم، از حالت بدن و چهره اش معلوم است که چه زجری می کشد اما صدایش درنمی آید. چه صبری دارد این پسر 17 ساله!
***
سید حمید مدتی که در بیمارستان بستری بود، موجب تعجب همه شده بود، اما بعد از آن، بیشتر همه را شگفت زده کرد؛ وقتی که مرخص شد و هنوز کامل خوب نشده بود که دوباره به جبهه رفت!
او به منطقه رفت و این بار فرقش شکافت و به آرزویش رسید؛ در حالی که حسرت یک “آخ” را به دل همه گذاشت.