آزاده محمد ملکی
شناسه
نام: محمد
نام خانوادگی: ملکی
تاریخ اسارت: 21 بهمن 1364
عملیات: والفجر 8
یگان: لشکر 10 سیدالشهدا – گردان علی اکبر – معاون دسته
زندگینامه
از کردستان شروع شد. اعزام مجدد بودم. بعد از یک درگیری، توفیق شد و با حاج احمد کاظمی و برادر آسمانی آشنا شدم. حاج احمد از من خوشش آمد و بعد از وارد شدن به مقر ها و محور امام حسن، به عنوان معاون منسوب شدم و بعد از آن هم مسئول پایگاه.
حال و هوای جنوب داشتم. به هر زحمتی بود تسویه ام را گرفتم و راهی جنوب شدم. رفتم برای لشکر حضرت محمد رسول الله و بعد هم پس از چند جابجایی در تیپ حضرت سیدالشهدا مستقر شدم.
آنجا بود که آسمانی آمد سراغم و اصرار کرد که باید پست بگیری. قبول نمی کردم. حال و هوای خودم را داشتم. پرسید چرا؟ گفتم من آمدم که شهید بشوم. ولی هر کمکی که بتوانم و توفیق باشد دریغ نمی کنم. 17 ساله بودم ولی خب جبهه پخته ترم کرده بود. به اصرار برادر آسمانی مدت کوتاهی معاون دسته شدم.
شور خط شکنی داشتم و دلم آنجا بود. اما تا آن زمان خبری از خط شکنی گردان حضرت علی اکبر(ع) نبود. من و چند نفر ازجمله برادر اسدی و برادر نیکبخت دور هم جمع شدیم و برای خط شکن کردن گردان صحبت کردیم.
ابتدا برای رشد معنوی بچه ها، جمعی را گرد هم آوردیم برای تلاوت سوره واقعه. بعد ها این جمع قرآنی در کل گردان باب شد و روز به روز به تعداد افراد اضافه میشد.
در دوره آموزشی پیشرف چشم گیری داشتیم. تا آنجا که حاج علی فضلی و حاج حمید تقی زاده، جلسات و هماهنگی هایشان را در چادر ما انجام میدادند.
گذشت و بالاخره گردان ما به عنوان گردان خط شکن اعلام شد. با بچه ها نشستیم توی قایق و زدیم به خط!
اولین نفر من از قایق پریدم پایین و با بچه ها یکی یکی سنگر هارا پاکسازی میکردیم و می رفتیم جلو. به جایی رسیدیم که توقف شد. و قرار شد صبح بچه ها به عقب برگردن. بنا شد که ما برای کمک به بچه های تیپ دیگری که گفته بودند موفق به خط شکنی نشده اند، برویم.
10 یا 15 نفر شدیم و رفتیم به سمت جزیره سمک. به جزیره ماهی معروف بود (اگر اشتباه نکرده باشم) رسیدیم و آنجا بود که گیر کردیم. خواستم سنگر بعدی را پاکسازی کنم، نشستم آرپی جی ام را آماده کنم که تیر خوردم.
عراقی ای که رسید بالای سر من از نیروهای جیش الشعبی بود. این ها از بعثی ها ملایم تر بودند. معمولا بعثی ها تعصب شدیدی روی صدام و نفرت شدیدی نسبت به ما داشتند. اسرا رو می بستند به توپ و تانک، میکشتند. ولی جیش الشعبی ها مردمشون بودند. حال من خیلی وخیم نبود. تیر خورده بودم ولی خیلی اذیت نشدم. من رو سوار قایق کردند و در مسیر یک ترکش هم به من اصابت کرد تا اینکه رسیدیم به عقب. من رو انداختند روی جنازه ها! که من اعلام کردم که نمردم زنده ام! بعد هم مارو منتقل کردند و بردن بصره و بیمارستان.
در بدو اسارت یک ماه در انفرادی بودم. بعد هم من را آوردند پیش بچه ها در یک اتاقک 10 یا 15 متری. و بعد هم منتقل مان کردند به اردوگاه، کمپ10. آنجا فقط بچه های والفجر8 بودیم. کمتر از سه تا آسایشگاه و حدود 130 نفر.. خیلی کم.
خاطرات
26 مرداد؛ سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی
تصاویر