آرزوهایی که جا ماند…
در مصاحبه ای که با شهید مسلم اسدی انجام شده بود،
مصاحبه کننده می پرسد: بزرگترین آرزویتان چیست؟
شهید مسلم اسدی جواب می دهد: ما وقتی پا به اینجا گذاشتیم، با تمام آرزوهایمان خداحافظی کردیم…
آری! شهدا پشت پا زدند به دنیا…
آنها به حقیقتی رسیده بودند که توانسته بودند بگذرند از متعلقاتشان…
- عبد خالص
مسلم؛ عشق و علاقه عجیبی به اهل بیت(ع) داشت. او از بنیانگذاران هیئت متوسلین به فاطمه زهرا (س) در گردان علی اکبر بود.
این شیر صفشکن، بعد از نمازها، چونان عبدی ذلیل در مقابل معبودش به خاک میافتاد و مناجات میکرد. گاهی از کنار نگاهش میکردم، وقتی سر از سجاده بلند میکرد چشمانش اشکآلود و صورتش خیس بود و در حالی که سعی میکرد کسی متوجهاش نشود اشکهایش را پاک میکرد.
- میثاق نامه
بعد از عملیات کربلای 5 با تعدادی از بچه ها به مشهد و زیارت امام رضا(ع) رفتیم.
زیرزمین هتل نقش جهان مشهد، هم حسینیهمان شده بود و هم غذاخوریمان.
یکبار در همان زیرزمین، مسلم به بچه ها گفت:
«بچه ها بیایید امام رضا را به مادرش قسم بدهیم کمکمان کند تا از راهمان برنگردیم…»
آن شب بچه ها با هم میثاق نامه ای نوشتند و متعهد شدند که تا آخر بر سر عهدی که بسته اند بمانند.
در کربلای 5 خیلی از بچه ها شهید شده بودند. گردان خالی شده بود از بچه های خوب و خدایی و خیلی ها روحیه خود را از دست داده بودند. این میثاق نامه دوباره به بچه ها شور و انگیزه بخشید.
بسیاری از بچه هایی که آن شب، آن میثاق نامه را امضا کردند، به شهادت رسیدند، از جمله خود مسلم، که حالاتش غریب بود…
- ارادت
مسلم به همراه دوستانش یک هیئت عزاداری راه انداخته بودند با نام حضرت فاطمه زهرا(س) و شبهای جمعه مراسم سینه زنی و عزاداری می گرفتند.
مسلم از ارکان آن هیئت بود.
او ارادت ویژه ای به معصومین(ع) بخصوص به حضرت زهرا(س) داشت.
همچنین او و دوستانش علاقه خاصی به زیارت عاشورایی که منصور ارضی در فاطمیه سال 1364 خوانده بود و در اردوگاه کوثر، حد فاصل کربلای ۴ و ۵ ، بعد از نماز صبح پخش میشد، داشتند.
- شوق زیارت
یکبار با مسلم و تعدادی از دوستان، به صورت گروهی رفته بودیم مشهد. از مشهد که برگشتیم، درست فردای همان روز، مسلم دوباره خودش تنها رفته بود مشهد!
آنقدر لذت میبرد از زیارت امام رضا(ع) که به همان زودی دلش تنگ شده بود و دوباره رفته بود…
حس میکردیم حقیقتا خود امام رضا(ع) را زیارت میکند.
- یاد کربلا…
کربلای 5 عملیات سختی بود.
در مرحله دوم این عملیات، وضعیتی پیش آمده بود که چند روز به بچه ها غذا هم نرسید و رزمندگان باید با لب تشنه و شکم گرسنه، زیر آن حجم از آتش گلوله و خمپاره، می جنگیدند.
بچه ها دیگر بریده بودند و بیسیمچی شان داشت پشت بیسیم غر می زد که مسلم بیسیم را از دست من گرفت و شروع کرد به صحبت با آنها. این جملهاش که: «آقا یاد کربلا بیفتید» جان تازهای ریخت در رگهای بچهها.
- بریم صفا؟!…
گاهی که به مرخصی می آمدیم، می گفت: «بچه ها! بریم صفا؟…»
پاتوقمان بهشت زهرا و مزار شهدا بود. می رفتیم سر مزار شهدا و دو سه ساعت میان قبور مطهرشان پرسه می زدیم. بعد مسلم می گفت: «خب دیگه! برید دنبال کار خودتون!»
یکبار پنهان شدم و دیدم دوباره می رود بر سر مزار دوستان شهیدش خلوت میکند.
- پک کامل!
مسلم یک پک کامل بود. او هم در تقوا، هم در معنویت، هم در شجاعت، هم در اخلاق و… سرآمد بود. مسلم یک پک دوست داشتنی از خودش برای بچه ها درست کرده بود. گاهی با وجود خستگی و فشار کاری، می رفت ظرف ها را هم می شست.
همه مسلم را به شجاعتش می شناسند اما او همانقدر که اهل شجاعت بود، اهل قرآن و معنویت و تهجد هم بود.
من همیشه کنار ورودی چادر می خوابیدم. یک شب که خوابم نبرده بود، سایه ای را دیدم… مسلم بود… آن شب بود که فهمیدم او زودتر از همه بلند می شود، می رود نماز شبش را می خواند و دوباره می آید کنار بچه ها می خوابد.
با سلام، و عرض خدا قوت
ان شالله که دست مارم بگیرن