با ما در ارتباط باشید : 09199726467

یادها

چگونه علی اکبری شدم

خاطره محمود روشن (نویسنده)

درباره ورودش به گردان علی اکبر

محمود روشن – نویسنده کتاب اعزامی از شهر ری

 

 

در پایگاه بسیج محل، مسئول پذیرش بودم که با اصغر کریمی، که از جبهه برای مرخصی آمده و قرار بود پس از اتمام مرخصی به جبهه برگردد، آشنا شدم.

اصغر بچۀ باصفایی بود. آن موقع 24 سال داشت. مجرد بود و اهل شمال؛ جایی نزدیک جمعه‌بازار فومن در استان گیلان. او دیپلم فنی داشت. قبلاً در تولیدی لباس کار می‌کرد و در خیاطی و اتوکاری مهارت داشت. به بسیج و جبهه علاقه‌مند شده و به بسیج آمده و ثبت‌نام کرده و بعد هم به جبهه رفته بود.

من و اصغر خیلی زود با هم دوست شدیم.

او به صورت بسیجی به جبهه‌های جنوب اعزام شده بود. اصغر خدمت سربازی را انجام داده بود و نیازی به گذراندن دورۀ آموزشی نداشت و به طور مستقیم به منطقه اعزام شده بود.

اصغر از جبهه‌های جنوب برایم گفت… از صفا و صمیمیت بسیجی‌ها و از جو معنوی جبهه‌های جنوب و تفاوتی که با مناطق عملیاتی کردستان داشت.

با اصغر قرار گذاشتم و گفتم برگۀ اعزامم را می‌گیرم و به‌زودی به لشکر 10 سیدالشهدا(ع) نزد تو می‌آیم. او هم نشانی گردان علی اکبر و گروهان را داد و از مرخصی به جبهه برگشت و به من گفت منتظرت هستم.

 

فردای همان روز، برای اخذ برگۀ اعزام به سپاه شهرری مراجعه کردم و به لطف خدا توانستم ثبت‌نام کنم. تاریخ اعزام؛ 26 اسفند(1364) بود.

 

قراری که دربارۀ ادامۀ تحصیل با خودم گذاشته بودم را به دلیل اعزام به جبهه موقتاً منتفی کردم، چون به این نتیجه رسیده بودم که در آن شرایط، رفتن به جبهه از درس خواندن واجب‌تر است.

 

 

 

در اردوگاه کوثر، که اردوگاه لشکر سیدالشهدا(ع) بود، دیدم که برایم نوشته اند: واحد بهداری.

ناچار شدم قبول کنم، ولی دوست داشتم هرچه زودتر اصغر بیاید و مرا با خود به گردان حضرت علی‌اکبر(ع) ببرد.

معرفی‌نامه را به بهداری رزمی بردم و در آنجا مستقر شدم. وقتی وسایلم را در آنجا گذاشتم تصمیم گرفتم جای گردان علی‌اکبر را پیدا کنم و به سراغ اصغر بروم.

 

با پرس‌وجو کردن جای گردان را فهمیدم و به سمت محل استقرار گردان علی‌اکبر راه افتادم. بعدازظهر و هوا روشن بود و من تنها بودم. کمی که از حسینیۀ لشکر دور شدم ناگهان دیدم هواپیماهای عراقی در آسمان ظاهر شدند و اردوگاه را بمباران کردند.

با خودم ‌گفتم عجب خوش‌آمدی به ما گفتند!…

 

بمباران چند دقیقه‌ای طول کشید و بالاخره هواپیماها پس از تخلیه کردن بمب‌هایشان رفتند.

بعد از رفتن هواپیماها و عادی شدن شرایط، به راهم برای رفتن به گردان علی‌اکبر ادامه دادم. اردوگاه کوثر اردوگاه بزرگی بود و در امتداد جادۀ اهواز به سوسنگرد قرار داشت.

بالاخره محل استقرار گردان علی‌اکبر را پیدا کردم و با پرس‌وجو، گروهان فتح را یافتم و سراغ اصغر کریمی را گرفتم. وقتی اصغر را پیدا کردم او در چادر مشغول صحبت کردن با بچه‌ها دربارۀ بمباران بود که از دیدن من، هم خوشحال شد و هم متعجب. با شادی آمد بیرون چادر و سلام‌‌علیک گرمی کردیم و یکدیگر را در آغوش گرفتیم. با تعجب پرسید: «کِی اومدی؟»

گفتم: «تازه رسیدم.»

اصغر گفت: «به ما گفتن نیروهای اعزامی فردا می‌رسن. اگر من می‌دونستم اومدی، خودم می‌اومدم حسینیۀ لشکر دنبالت.»

ظاهراً به اصغر اطلاعات غلط داده بودند. اصغر از من پرسید: «موقع بمباران کجا بودی؟»

ـ تو راه اومدن به گردان علی‌اکبر.

ـ چیزیت نشد که؟

ـ نه. خوبم.

ـ نامه‌ت رو برای کدوم گردان دادن؟

ـ چون قبلاً تو بهداری رزمی کار کردم، من رو به بهداری رزمی لشکر فرستادن.

ـ تصمیم خودت رو گرفتی دیگه؟ می‌آیی گردان علی‌اکبر؟

ـ آره، می‌آم گردان شما.

اصغر دست مرا گرفت و با خود به چادر فرمانده گروهان برد. فرمانده گروهان فتح شخصی بود به نام برادر حمید پارسا. برادر پارسا نیروی رسمی و کادر سپاه بود، ولی او هم مثل بقیۀ فرماندهان و نیروهای کادر سپاه که در منطقه بودند، به جای لباس سبز با آرم سپاه روی سینه، لباس رزمی خاکی بسیجی پوشیده بود.

برادر پارسا با خوش‌رویی با من سلام‌‌علیک کرد. اصغر مرا معرفی کرد و گفت: «این محمود روشن از دوستان و بچه‌محل‌های منه و با اعزام جدید به لشکر اومده و می‌خواد بیاد به گردان و گروهان ما.»

حمید پارسا هم بی‌معطلی گفت: «خوش اومده! خیلی هم عالیه.»

اصغر گفت: «ولی نامه‌ش رو دادن بره بهداری رزمی.»

پارسا گفت: «برو کارگزینی پیشِ فلان شخص و بهش بگو که این نیرو رو بفرسته گردان علی‌اکبر. بگو پارسا گفته.»

من و اصغر از برادر پارسا خداحافظی کردیم و رفتیم کارگزینی و اصغر پیغام پارسا را به آن برادر داد. آن شخص از من پرسید: «خودت دوست داری بری گردان علی‌اکبر؟»

گفتم: «بله.»

گفت: «ایرادی نداره.»

بعد معرفی‌نامه‌ای نوشت برای گردان علی‌اکبر و نامه‌ای هم داد بدهم به گردان بهداری لشکر. چون گردان بهداری لشکر نزدیک بود، ابتدا نامه را بردم بهداری و تحویل دادم و وسایلم را جمع کردم و بعد با اصغر راهی گردان علی‌اکبر شدم. ابتدا نامه را به مسئول مربوطه در گردان تحویل دادم و اصغر به او گفت: «برادر پارسا گفته که بیاد گروهان فتح.»

آن برادر هم نام و مشخصات مرا در جمعی گروهان فتح اضافه کرد و من رسماً جزء نیروی گروهان فتح گردان علی‌اکبر شدم و با اصغر رفتم به مقر گردان.

 

فرمانده گردان علی‌اکبر، برادر حمیدرضا تقی‌زاده و معاون گردان برادر عباس رنجی بود. برادر تقی‌زاده و رنجی عضو کادر رسمی سپاه بودند، اما آن‌ها هم لباس سبز رسمی سپاه را نمی‌پوشیدند، بلکه لباس خاکی می‌پوشیدند و گاهی هم آرم سپاه را روی لباس خاکی به سینه می‌چسباندند. آرم سپاه تقدس خاصی برای رزمنده‌ها داشت.

 

جا و مکان من در چادر اصغر و دوستانش تعیین شد و در چادر آن‌ها مستقر شدم. من و اصغر در دستۀ سه بودیم. او مرا به قاسم کشمیری (فرمانده دسته) و مسلم اسدی (معاون دسته) و سایر نیروها معرفی کرد و آن‌ها هم به‌گرمی از من استقبال کردند و به من خوش‌آمد گفتند.

 

بعدها قاسم، مسلم و اصغر؛ کسانی که در بدو علی اکبری شدنم، مرا با آغوش باز پذیرفته بودند، هر سه به شهادت رسیدند…

شهید ابوالقاسم کشمیری – شهادت: عملیات کربلای 8
شهید مسلم اسدی – شهادت: عملیات کربلای 8
شهید اصغر کریمی – شهادت: عملیات کربلای 1

 

منبع: کتاب اعزامی از شهرری، صفحات 196-192  و 237 – 238

 

 

 

 

 

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اکبرنریمانی
اکبرنریمانی
3 سال قبل

سلام به عزیزان گردان من در خاطره ای از کربلا یک از نحوه شهید شدن اصغرکریمی گفتم
دوستی نااگاهانه نوشتن ایشان ان عملیات به شهدات نرسیدن
با عکس وتاریخ شهداتش روشن شد
خاطرات بنده درست بوده
ایشان که خود را بچه محل اصغرکریمی معرفی کرده اشتباه کرده بوده

محمود روشن
محمود روشن
3 سال قبل

حاج اکبر نریمانی عزیز سلام. بله درست می فرمایید. شهید اصغر کریمی در تاریخ 17 تیر 1365 در مرحله دوم عملیات کربلای یک در قله های قلاویزان به شهادت رسید. برادرش شهید اکبر کریمی هم در عملیات تکمیلی کربلای پنج در 13اسفند 1365 در شلمچه به شهادت رسید.

همچنین ببینید
بستن