چرا ما شهید نمیدهیم؟!…
شهید علی قربانی
به روایت خواهر شهید
-
چرا ما شهید نمیدهیم؟!
دانش آموز دبیرستان بودم.
بعضی چیزها را میفهمیدم، بعضی چیزها را هم نه.
جوّ آن زمان طوری بود که به خواهر بزرگترم میگفتم: «چرا همه شهید میدهند، ولی ما شهید نمیدهیم؟»
دور و اطرافمان، خانوادههای زیادی را میدیدم که شهید داده بودند. همسایه روبرویمان (خانواده خلخالی) 3 شهید داده بودند.
پسر سومشان وقتی میرفت جبهه، علی به او گفته بود: «محمدرضا، تو دیگر نرو!»
او هم به شوخی جواب داده بود: «علی، میترسی کتات را ندهم؟! نترس! وصیت کردهام اگر شهید شدم کت تو را پس بدهند!»
محمدرضا که شهید شد، علی آنقدر گریه کرده بود که صورتش سیاه شده بود.
***
یکروز با مادرم توی خانه نشسته بودم که یکهو علی در را باز کرد و با کفش پرید توی خانه!
صدای داد و بیداد مادر که بلند شد، گفت: «آقای خلخالی سر رسید… خجالت میکشم جلویش آفتابی شود. او سه پسرش شهید شده، من چطور راست راست جلویش راه بروم؟!… روسیاهم!»
من هم در عالم بچگی، خجالت میکشیدم از اینکه ما شهید ندادهایم!
***
علی آنقدر جبهه رفت که سربازیاش تمام شد.
همرزمانش گفته بودند: «به خانوادهات خبر بده که سربازیات تمام شده، خوشحال شوند.»
اما علی گفته بود: «حرفش را هم نزنید! اگر بفهمند، میگویند بیا برو زن بگیر، ازدواج کن، برو سر کار…»
-
هیس! علی شهید شده!
موقع شهادت علی، 17 ساله بودم.
همیشه فکر میکردم آمادگی شهادتش را داریم.
موقعی که عملیات کربلای 1 از رادیو تلویزیون اعلام شد، ما مشهد بودیم. هیچوقت موقع عملیاتها، نگرانی نداشتم، اما آندفعه با شنیدن خبر عملیات جدید، دلم ریخت!
حس غریبی داشتم…
از مشهد که برگشتیم، به گلزار شهدای حسینرضا رفتم، بلکه آرام بگیرم. وقتی به خانه آمدیم، آب قطع شده بود. توی حیاط، با آب باریکه ای که بود، مشغول شستن استکان و نعلبکی بودم که برادرم نبی صدایم زد و گفت بیا توی اتاق، کارت دارم.
همراهش رفتم و پرسیدم: چی شده؟
گفت: هیس! علی شهید شده!
آن زمان، نبیالله خودش هم سن زیادی نداشت. 19 ساله بود. شاید چون من قبلا چند بار گفته بودم «چرا ما شهید نمیدهیم»، فکر کرد با شنیدن خبر شهادت علی خوشحال میشوم!
این را گفت و رفت.
من هم بهتزده رفتم توی حیاط. یکهو دست و پایم لرزید و شروع کردم به جیغ زدن!…
پدر، جیغ مرا شنید و رفتن نبی را که دید، شصتش خبردار شد که چه اتفاقی افتاده.
-
اگر شهید نمیشد هم، شهید میشد!
یکبار به شدت شیمیایی شده بود.
چشمانش قرمز و رویش سیاه شده بود.
پدر که برای ملاقات رفته بود بیمارستان اهواز، با دیدن وضعیت علی، گریهاش گرفته بود.
علی اما، پدر که رفت، از بیمارستان فرار کرد و دوباره رفت منطقه!
بعدها که یک پزشک، پروندهاش را نگاه کرد، گفت: «اگر شهید نمیشد هم نمیماند!»
سلام.خاطراتت مرا متاثر کرد خصوصا خاطره لحظه اطلاع یافتن از شهادت شهید.بی اختیار یاد حضرت زینب سلام الله علیها افتادم.مصیبت عظمای شهدت عزیزانشان را چطور تحمل کردند .علاوه بر تحمل مصیبت چه سخنرانی کوبنده ای در کاخ یزید لعین ایراد فرمودند که باعث ویرانی کاخ یزید در کوتاهترین زمان شد.
آنها که رفتند کاری حسینی کردند .آنها که ماندند باید کاری زینبی کنند