با ما در ارتباط باشید : 09199726467

یادها

دیدار با قهرمان

نوشته برادر “حبیب الله ملکوتی فر”

حبیب الله ملکوتی فر

یا لطيف

ديدار با قهرمان                                                                                                                                                                                                                                   

سال  تحصیلی 1378 در يكي از دبيرستان‌هاي منطقه 6 تهران، به عنوان معلم مشغول به كار شدم. در آن زمان هنوز دانشجوي دوره فوق ليسانس بودم و به نوعي خود نيز يك محصل به حساب مي‌آمدم، اما هميشه به معلمي عشق مي‌ورزيدم و از طرفي براي تامين معاش زندگي بايد به همراه تحصيل كار نيز مي‌كردم. به همين دليل در آن دبيرستان مشغول به تدريس شدم. دبيرستان مورد سخن؛ يك مجتمع غير انتفاعي نسبتا خوب و داراي كادر آموزشي خوبي بود. دانش آموزاني كه در آنجا تحصيل مي‌كردند اكثرا از خانواده‌هايي بودند كه وضع مالي مناسب و حداقل متوسط به بالا داشتند. براي من نيز حقوق مناسبي در نظر گرفته شده بود و كار در آنجا برايم رضايت‌بخش بود.

روزهاي اول سال تحصيلي مصادف است با هفته دفاع مقدس. من عموما سر كلاس‌هاي درس خودم از چارچوب ماده درسي مربوطه خارج نمي‌شوم و به اصطلاح روضه نمي‌خوانم، اما نمي‌دانم چه موضوعي باعث شد كه همان ابتداي كار در يكي از اين كلاس‌ها حرف جبهه و جنگ پيش آمد. احتمالا يكي از بچه‌هايي كه عموما سعي مي‌كنند با پيش كشيدن يك سؤال بي‌مورد، معلم و پيرو او كل كلاس را سركار بگذارند و دمي آسوده از درس و پرسش و پاسخ بياسايند، اين مسئله را پيش كشيد. با اين حال اين مسئله وقت آن روز كلاس را گرفت و من نيز بي‌مورد نديدم كه در ابتداي سال تحصيلي و نيز در ابتداي ورودم به آن مدرسه، مذاق دانش‌آموزان را در اين خصوص بسنجم. گذاشتم هر كس هر چه كه خواست در مورد جنگ بگويد. هر كسي چيزي گفت و بيشتر چيزهايي كه موجب خنده همه كلاس بشود. از بچه‌ها خواستم جدي باشند و در خصوص جنگ تحميلي هر چه كه مي‌دانند به من بگويند. يكي از دانش آموزان به نام ميلاد (نام واقعي نيست) كه بچه‌اي نسبتا خوب و به همان اندازه نسبتا بازيگوش بود، بلند شد و گفت: “ آقا! ما آزاديم كه هر چي مي‌خواهيم بگيم؟”

گفتم: “ آزاد و راحت، هر چه كه مي‌خواهيد و مي‌دانيد، بگوئيد. ”

گفت: آقا ! چرا ما به عراق تجاوز كرديم؟!

كلاس ساكت شد!

با تعجب گفتم :ما؟!

گفت : “خوب آره ديگه! البته مي‌دونيد چيه آقا! راستش اولش عراقيا به ايران تجاوز كردند كه ارتشياي ما   اونا رو  عقب    روندن   و    كار  تموم شد،  اما بعدا اين بسيجيا و پاسدارا دوباره به عراق تجاوز كردند و … خوب ديگه همين ديگه!!”

سكوت وهم‌انگيزي بر كلاس حاكم بود چهره‌هاي بازيگوش چند لحظه پيش الآن مرموزانه چشم به من دوخته بودند. بعضي با پارچه شلوارشان و برخي ديگر با نوك خودكار و مدادشان بازي مي‌كردند و در همان حال كاملا مرا مي‌پائيدند. معلوم بود همه منتظرند تا عكس‌العمل مرا ببينند. انگار آنها هم با او هم‌عقيده بودند. يك آن ماندم كه چه پاسخي به او بدهم. شايد فقط اين جمله را گفته كه حساسيت مرا آزمايش كند.

معلوم بود كه اگر بخواهم حرفي و شعاري بدهم جنگ مغلوبه شده اوضاع كلاس از دستم درخواهد رفت. اول از اينكه نظرات خودش را آزادانه و بي‌واهمه بيان كرده از او تشكر كردم و به آرامي شروع كردم به نقل تاريخ مختصري از جنگ و.. سعي كردم هر آنچه را كه در چنته دارم بيان كنم تا اوضاع خيلي بد نشود و بعد براي اين تك بي‌موقع دانش‌آموز بازيگوش و بلكه بازيگوش‌فكر! خودم چاره پاتكي بكنم. اما از همان اول معلوم بود كه بي‌فايده است. سخن و كلام در افكاري كه مدت‌ها در جاهاي مختلف نسبت به جنگ و مسائل ديگر انقلاب كاملا تخريب شده، هيچ اثري نخواهد كرد. اي كاش ميشد بگونهاي جنگ را در كلاس و در عمل به آنها نشان ميدادم تا ببينند آنچه كه از خوب و بد جبهه و جنگ شنيدهاند در عمل با حقيقت تا كجا فاصله دارد!. كلاس كه هيچ، خود من هم اگر در آن فضا بودم از اين پاسخ‌ها قانع نمي‌شدم.

***

زنگ تفريح كه زده شد با دلخوري به دفتر آمدم. تا حدودي دمغ و ناراحت بودم. نشستم پشت ميز آشپزخانه، كنار رييس مدرسه تا گلويي تر كنم. معلم‌ها مشغول صرف چاي و گپ و گعده بودند. رييس مدرسه در حالي كه با ورق‌هاي يك كتاب درسي در دستش بازي مي‌كرد با يك معلم ديگر صحبت مي‌كرد. داشتم به بچه‌هاي جبهه فكر مي‌كردم، به جلال، علي يزدان‌پناه، رنجه، صفري، ‌مسافري، عليرضا و بغض گلويم را گرفته بود و همه‌اش فكر مي‌كردم كه با چه راهي بايد تاريخ رشادت و شرافت يك نسل سوخته را درست و دست‌ نخورده به نسلي نو منتقل نمود و وظيفه من در اين مورد چيه؟ اصلا چطور بايد با اين بچه‌ها كنار بيايم. ناخودآگاه توجهم به نام كتابي كه در دست رييس مدرسه بود، جلب شد: «آمادگي دفاعي سال اول دبيرستان»! فكري مثل تير رسام از ذهنم گذشت! فوري به رييس مدرسه گفتم: “مي‌تونم اين كتابو ببينم؟!” كتاب را به من داد و من هم به صفحات آن نگاهي انداختم. پر بود از عكس كلاشينكف و تيربار و مسائل رزمي. تا آن روز فكر نمي‌كردم كه به اين عنوان درسي در مدارس بدهند و راستش از اين ماده درسي اصلا اطلاعي نداشتم.

پرسيدم: “چه‌سال‌هايي اين درس رو دارن؟!”

گفت: “ اول و دوم!” .

پرسيدم :“درسش با كيه!”؟

گفت: “هيچكي رو پيدا نكردم، خودم درس مي‌دم، چيزي نيست، يه واحده!”

گفتم: “مي‌خواي اين درسو من بدم!”

خنديد و گفت: “بهت نمي‌آد! ”

گفتم : “ كاري مي‌كنم كه بهم بياد!”

گفت: “ اگه دوس داري من از خُدامه!”

و اين‌گونه از فرداي آن روز علاوه بر درس‌هاي معمول خودم هفته‌اي يك ساعت نيز در آمادگي دفاعي با بچه‌هاي سال اول و دوم داشتم. اما آن كتاب فقط يك بهانه بود. با يك برنامه‌ريزي دقيق شروع كردم به طرح مسائل جنگ، از شكل و شمايل خاكی رزمنده‌ها گرفته تا صحنه‌هاي مجروح شدن و شهادت،‌ از انواع و اقسام مواد شيميايي گرفته تا انواع و اقسام تركش و خمپاره‌ها و گلوله و… حتي نوع و شكل سنگرهاي دشمن و چگونگي عملكرد آنها مثل سنگر نوني و يا شكل خطوط پدافندي آنها در اطراف بصره و همه مسائلي كه در ارتباط با جنگ براي آنها تازگي داشت. گاهي براي كشيدن شكل بعضي از ادوات مشكل داشتم كه موجب خنده كلاس مي‌شد مثلا خواستم با عجله شكل چند تا تانك را بكشم كه يه چيزي شد بين تانك و پيكان خودمان و از آن به بعد بچه‌ها اين شكل را ياد گرفته بودند و قبل از كلاس روي تخته مي‌كشيدند و زيرش مي‌نوشتند: تانك آقاي ملكوتي‌فر! با اين حال در مدت اندكي اين كلاس خيلي طرفدار پيدا كرد و توجه مي‌كردم كه در مدتي كه از جنگ و جبهه‌ها صحبت مي‌كردم آنها سراپا گوش بودند. خاطرات زيادي را هم از بچه‌هاي جبهه براي آنها تعريف كردم. از كساني كه هم سن و سال خود آنها بودند و من خاطرات بسياري از آنها داشتم. سعي كردم جبهه را با تمام خلوصش به كلاس خودم بياورم و فيلم هم بازي نكنم اصلا فيلم بازي نكنم! بچه‌ها سراپا گوش بودند، وقتي به صحنه‌اي اكشن مي‌رسيدم هيجان زده مي‌شدند و اگر از شهادت رفيقي صحبت مي‌كردم ناراحتي را در چشمهاي آنها مي‌ديدم . راستي چرا اينقدر با تصور روز اول من فاصله داشتند؟!

در اين ميان بارها از كسي براي بچه ها صحبت كردم به نام حاج مجيد رضائيان كه آن زماني كه  با او در منطقه بودم فكر مي‌كنم چيزي زير پانزده سال بود. او دو يا سه تا از برادران خود را نيز در جنگ از دست داده بود و خود آخرين پسر خانواده بود. يادم مي‌آید آخرين باري كه وي را ديدم در مرحله تكميلي كربلاي پنج در شلمچه بود كه تيري به شكمش اصابت كرده بود و حاضر نمي‌شد به عقب برگردد. وقتي از او  خواستم كه به پشت خط برگردد، با اشاره به روبروي خطوط به من گفت،: “حاجي! چه‌جوري برگردم وقتي دوستام رو اون جلو قتل عام كردن!”

حاج مجيد چهره‌اي بور و چشماني روشن داشت، به همين دليل بچه‌ها تو جبهه خيلي سربه‌سرش مي‌گذاشتند. بعدها شنيدم كه وي در مقابله با دشمن علاوه بر مجروحيت شديد، دو چشمان قشنگش را نيز تقديم خدا كرد و به اين ترتيب مبدل به يك جانباز جنگ شد. بعد از آن شعري را از شاعر معاصر عليرضا قزوه خواندم كه براي حاج مجيد سروده بود:

صبح دو مرغ رها

بی صدا

صحن دو چشمان تو را ترک کرد

شب دو صف ازيا کريم

بال به بال نسيم از لب ديوار دلت

پر کشيد

آفتاب

خاروخس مزرعه ی چشم تو

آبشار

موج فروخفته ای از خشم تو

می شود از باغ نگاهت هنوز

يک سبد از ميوه‌ی خورشيد چيد

القصه، حاج مجيد براي بچه‌ها آشنا شده بود و حاج مجيدهاي ديگر. احساس مي‌كردم كه بچه‌ها ديگر با رزمنده و جبهه و جنگ و بسيجي احساس غريبي نمي‌كنند. به راستي آنها بوي آشنايي داشتند، آنها از همين تيپ بروبچه‌هاي كوچه و محلات خودشان بودند با چهره‌اي دوست داشتني كه جانشان را براي آزاد زيستن مردم ايران فدا كردند.

***

كم كم به آذرماه و هفته بسيج نزديك شديم. يك شب تلفن خانه حاج مجيد را از يكي از دوستانم گرفتم. بعد از جنگ تا آن زمان فقط يك بار او را ديده بودم. خيلي زود مرا شناخت. به او گفتم كه مي‌خواهم براي من كاري كني و داستان كلاس و هفته جنگ و تفكرات بچه‌ها و.. همه را به او گفتم.

گفت: “من بايد چكار كنم؟”

گفتم: “هيچي، فقط مي‌خوام بيايي اول صبح، نيم ساعت براي بچه‌ها از جنگ صحبت كني.”

گفت: “من از خاطره تعريف كردن و اين جور بازي‌ها خوشم نمي‌آد!”

گفتم : “هر جور كه تو مايلي و هر چي كه مي‌خواي بگو، فقط با من بيا!”.

پذيرفت. صبح روز موعود با تاكسي تلفني به آدرسي كه داده بود در لويزان رفتم، او را ديدم با يك عصاي سفيد و همان موهاي طلايي و چهره‌اي به همان طراوت، فقط اندكي شكسته شده بود. سوار شديم و با هم به مدرسه آمديم. هنوز از بچه‌ها چندان خبري نبود. رفتيم دفتر مدرسه و او را به معلميني كه آمده بودند و معاون و رييس مدرسه معرفي كردم.

زنگ كه زده شد، حاج مجيد را آوردم رو يك صندلي روي رواق مدرسه نشاندم و معلمين ديگر نيز آمدند پهلوي او نشستند. بچه‌ها هنوز آرام نگرفته بودند و مدام در صف جابجا مي‌شدند. آمدم پشت ميكروفون و بچه‌ها را دعوت به سكوت كردم و گفتم:

“ … اين ايام هفته بسيج است”… بچه‌ها شل شدند،  پچ‌پچ‌ها هم بيشتر شد.

“…..اما من نمي‌خوام در اين مورد براي شما صحبت كنم…. دوستاني كه با من كلاس دارند، اگر يادشون باشه هميشه از كسي براشون صحبت كردم بنام حاج مجيد، يادتون مي‌آد؟! حالا ازتون اجازه مي‌خوام حاج مجيد واقعي رو بهتون نشون بدم و ازش بخوام براتون در مورد جنگ صحبت كنه… ”

بعد گفتم : “حاج مجيد بفرماييد!”

در اين موقع بچه‌ها، جواني را در قد و اندازه خودشان ديدند كه يك عصاي سفيد را باز كرد، بعد از صندلي بلند شد، من دست او را گرفتم و به پشت ميكروفون راهنمايي كردم. ميكروفون روشن بود، ناگهان حاج مجيد بدون توجه به ميكروفون و در حالي كه صدايش در كل مدرسه پخش مي‌شد به من گفت:

 “حاجي! بچه‌ها كدوم طرفن؟! ”

سكوتي وهم‌انگيز مدرسه را در بر گرفت، يك آن به بچه‌ها نگاه كردم و به وضوح ديدم كه اشك در چشم‌هاي بسياري از آنها ‌حلقه زده بود.

گفتم: “درست روبروي شما! ”

او شروع به صحبت در مورد تاريخ جنگ كرد، در مورد رنج هايي  كه ما كشيديم و حمايت‌هايي كه از عراق شد و…. بچه‌ها، معلم‌ها و اولياي مدرسه همه سراپا گوش بودند. در مدت زماني كه حاج مجيد صحبت مي‌كرد، من در چهره بچه‌ها دقيق مي‌شدم. آنها سراپا محو تماشاي خود او بودند، شايد به اين فكر مي‌كردند كه چطور يك جوان با اين سن وسال كم كه لابد در روزهاي جنگ خيلي خيلي جوانتر بوده براي دفاع از كشور جنگيده و اينكه الان چگونه بدون دو چشم زندگي مي‌كند و اينكه….

حاج مجيد صحبتش را تمام كرد. بچه‌ها به دور او حلقه زدند و اندكي اوضاع خارج از كنترل شد كه ناظم‌ها بچه‌ها را به سرعت به كلاس‌هايشان هدايت كرد. همه از مراسم ابراز رضايت مي‌كردند. بچه‌ها خيلي تعريف مي‌كردند و مي‌گفتند: “ آقا خيلي خوب بود، خيلي قشنگ صحبت كرد”  اما من مي‌دانستم كه آنها زياد تحت تاثير صحبت‌هاي حاج مجيد نبودند، آنها تحت تاثير خود حاج مجيد بودند، تحت تاثير ديدن يك قهرمان واقعي!

بعدها بارها از ميلاد پرسيدم: “ميلاد! ديگه فکر نمی‌کنی  ایران به عراق تجاوز کرده؟”

با خنده مي‌گفت: “ما آقا؟ ما غلط…!”

 

آغاز

جانباز مجید رضاییان
مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عباس
عباس
3 سال قبل

عالی بود

کاربران ناشناس
کاربران ناشناس
3 سال قبل

ممنون خیلی عالی بود خدا همه حاج مجیدها را حفظ کنه

همچنین ببینید
بستن