برادرم جواد
شهید جواد رهبر دهقان
به روایتِ حاج حجت زندیه (روحانیِ گردان علی اکبر)
وقتی وارد گردان علی اکبر شدم، اولین صبحگاه، دیدم یکنفر دارد برای نیروهایش سخنرانی میکند. آنقدر با آرامش و با صفا و زیبا صحبت میکرد که خیال کردم طلبه است.
خیلی از او خوشم آمد.
نامش، «جواد رهبر دهقان» بود.
از همان روز، من به عنوان روحانی گردان و او به عنوان مسئول گروهان، با هم دوست شدیم.
***
جواد، شهید علی معروف خانی را خیلی دوست داشت. از آنجا که من و علی با هم عقد اخوت بسته بودیم، بعد از شهادتش یکروز جواد آمد و گفت: بیا با هم صیغهی برادری بخوانیم.
گفتم: نه برادر جواد! برو خدا خیرت بده
گفت: یعنی من لیاقت ندارم؟
گفتم: این حرف را نزن، آخر میدانم تو هم میروی شهید میشوی، جگرم کباب میشود…
به اصرار جواد، با هم برادر شدیم…
اما او هم رفت و داغش بر دلم ماند…
برادر جواد از آن انسانهای عجیب روزگار بود… شهادت، نوش جانش باشد.
او که دیگر رفت…
مهم ادامهی راهش است و تشخیص فتنههای آخر زمان.
اگر میخواهیم راه جواد را ادامه دهیم باید مراقب فتنههای آخرالزمان باشیم. نه ظلم کنیم، نه مورد ظلم واقع شویم.
در زمانهای که صبح، انسان مؤمن از منزل بیرون میرود، اما شب، کافر برمی گردد، شاید بهترین راه، سکوت و حفظ زبان باشد.