از جان گذشتهها و از مال نگذشتهها
خاطره ای از عملیات سیدالشهدا
به روایتِ برادر “محمود روشن”
عملیات سیدالشهدا در پیش بود…
به همراه سلاح و تجهیزات، سوار اتوبوسها شدیم و حرکت کردیم. فرماندهان به منطقۀ عملیاتی و نحوۀ عمل کردن نیروها اشراف داشتند و توجیه بودند و قرار شد ما هم به محض رسیدن به پشت خط توجیه شویم، ولی منطقۀ عملیاتی هنوز سرّی بود و کسی از آن اطلاعی نداشت. اتوبوس در جاده در حرکت بود و به سمت نامشخصی میرفت؛ چون اول به سمت اهواز رفت و بعد برگشت به سمت خرمآباد در مسیر مخالف. بعد دوباره به سمت اهواز حرکت کرد و در یک منطقۀ تاریک و تپهای پیاده شدیم و پس از یکی دو ساعت معطلی دوباره به پادگان برگشتیم. برگشتن به پادگان برای ما عجیب بود. نیمهشب بود که برگشتیم. به نیروها اطلاع دادند که عملیات کنسل شده ولی با همراه داشتن سلاح در حسینیه استراحت کنید. شب را خوابیدیم و فردا صبح تا غروب بلاتکلیف بودیم. هیچکس هیچ اطلاعاتی نمیداد. هنگام شب دوباره سوار اتوبوس شدیم و دوباره چرخ زدنهای بیهوده در اطراف پادگان و شهر اندیمشک!
اتوبوسها در مکانی تاریک توقف کردند و باز هم یکی دو ساعتی بیهدف معطل شدیم تا دوباره دستور سوار شدن دادند. معنی این کارها را نمیفهمیدم تا اینکه متوجه شدم اتوبوسها دیگر بیهوده نمیچرخند و در یک مسیر مشخص در حرکتاند. بچهها گفتند برای گیج کردن ستون پنجم دشمن و پیشگیری از لو رفتن عملیات است که دورِ خود میچرخیم.
***
پس از ساعتها طی مسافت، به منطقهای رسیدیم که آسفالت تمام شد و جاده خاکی شد.
رانندۀ اتوبوس از رفتن به آن جاده امتناع کرد.
مسلم با او صحبت کرد ولی رانندۀ اتوبوس گفت: «نمیرم. جلوبندی اتوبوس خراب میشه.»
بعد ماشین را نگه داشت و ترمزدستی را کشید و دیگر حتی یک قدم جلو نرفت. مسلم که همۀ فکر و ذکرش رسیدن به منطقۀ عملیاتی بود به راننده گفت: «آقای راننده، این جوونها از شهرهای دور اومدن برای دفاع از کشورشون! از جون خودشون گذشتن! ولی شما از جلوبندیِ اتوبوستون نمیگذرید؟»
راننده گفت: «دیگه یه قدم هم جلو نمیرم.»
نیروها از راننده خواهش کردند که حرکت کند، ولی راننده که لج کرده بود نه تنها حرکت نکرد، بلکه ماشین را خاموش کرد.
یکی از بچهها عصبانی شد و اسلحهاش را روی سرِ راننده گرفت و راننده را تهدید به شلیک کرد و به او گفت: «ما تو منطقه جنگی هستیم و هر لحظه ممکنه گلولۀ توپ به ما اصابت کنه و همه پودر بشیم بریم روی هوا، بعد تو داری عملیات رو مختل میکنی؟»
بعد با عصبانیت سرش داد زد و گفت: «میری یا شلیک کنم؟»
راننده که این اوضاع را دید لجبازتر شد و از ماشین پیاده شد و کنار جاده نشست و گفت: «حالا که اینطور شد اصلاً حرکت نمیکنم.»
مسلم بی معطلی گفت: «کی میتونه با اتوبوس رانندگی کنه؟»
یکی از بچهها آمد و گفت: «من میتونم. گواهینامۀ پایه یک دارم.»
او بلافاصله پشت فرمان نشست، ماشین را روشن کرد و شروع کرد به حرکت.
راننده، که سبیلِ کلفتی داشت و داش مشدی حرف میزد و معلوم بود بهزور او را به جبهه آوردهاند و جنگ اصلاً برایش اهمیتی نداشت و تصور نمیکرد به این شکل رودست بخورد، وقتی دید اتوبوس حرکت کرد بلند شد و دنبال اتوبوس دوید، ولی رانندۀ جدیدِ بسیجی، اتوبوس را نگه نمیداشت. هرچه دنبال اتوبوس دوید و به درِ اتوبوس زد، نایستاد. وقتی خسته شد و دیگر نتوانست دنبال اتوبوس بدود شروع کرد به التماس.
مسلم به رانندۀ بسیجی گفت نگه دار.
او نگه داشت و رانندۀ اتوبوس رسید و سوار شد و بی هیچ کلامی رفت و پشت فرمان نشست و حرکت کرد. بچهها هم دیگر چیزی نگفتند.
وقتی به منطقۀ عملیاتی رسیدیم صدای توپ و خمپاره خیلی شدیدتر شده بود. رانندۀ اتوبوس منتظر بود ما پیاده شویم و سریع دور بزند و از منطقۀ خطر دور شود.
***
آن شب 13 اردیبهشت سال 1365 بود. پس از پیاده شدن متوجه شدیم اینجا منطقۀ فکه است. مسلم کالک عملیات را روی زمین گذاشت و منطقه را برای ما توجیه کرد و هدف از عملیات و وظایف هریک از ما را توضیح داد.
بعد از آن، دوباره مسافت زیادی پیاده راه رفتیم. مسلم اسدی سرستون بود و اصغر کریمی انتهای ستون و قاسم کشمیری هم از سر تا انتهای ستون در حال تردد بود.
به منطقۀ شروع عملیات رسیدیم.
منبع: کتاب اعزامی از شهر ری (نویسنده: محمود روشن)